Desire knows no bounds |
Monday, February 18, 2002
امروزاز اون روزايي بود كه هواشو خيلي دوست دارم...ابري روشن...سرد...برف سبك پنبه اي...
چند وقته كه در اثر تو صيه هاي جنابعالي دارم سعي مي كنم صبح ها زود بيدار شم،تقريبا 7 اينطورا...و مي دوني كه اين“ بيرون اومدن از زير پتو“ ، اونم كلهء صبح،از دردناك ترين قسمت هاي زندگي منه!!!ولي خوب شديدا دارم تمرين مي كنم...امروز هم خودمو مجبور كردم كه هفت صبح بيدار شم.وقتي از جام بلند شدم خيلي عصباني بودم،ولي برف رو كه ديدم شارژ شدم.يه صبحانهء حسابي+ Enrique Iglesias ،اونم كلهء صبح ساعت 8 !ولي در عوض به كلي از كارهام رسيدم و به مناسبت سحرخيز بودن،كمي تا قسمتي كامروا شدم! همين باعث شد كه به جاي 11.30-12 امروز 10 اونجا بودم.وقتي وارد شدم،مريم داشت يه نامه تايپ مي كرد،تو هم دل و رودهء يه case رو ريخته بودي بيرون؛از دور سلام كردم و تا اومدم تو اتاق ، مريم گفت: eeeee,hang kard . زدم زير خنده،چون مطمئن بودم چه جوابي ميدي...و تو هم كه داشتي از شدت ذوق (البته نه از ديدن من!...بلكه از وقوع همچين اتفاقي!) منفجر مي شدي،خيلي خونسرد جواب دادي:خوب طبيعيه...حق داره بيچاره...من از شدت خنده چند قدم رفتم عقب تر،مريم هم كه در جريان نبود گفت:آخه اينكه درست بود...آهان انگار درست شد...ولي نه...باز گير كرد. و تو در حاليكه بيشتر مي خنديدي به من گفتي : اگه همينجوري بري عقب تر درست ميشه! منم جدي جدي رفتم عقب تر تو چارچوب در...كه باز مريم از همه جا بي خبر گفت: داره درست ميشه. و وقتي رسيدم تو راهرو،صداش ميومد كه داشت مي گفت:درست شد...ولي همه شون پاك شدن... . تو گفتي : اينم طبيعيه،حتا اگه save شون هم كرده بودي،باز هم همه شون رفته بودن!... احتمالا مريم شده بود علامت سؤال و تو هم كه انگار قلهء اورست رو فتح كرده باشي اومدي اين اتاق و گفتي : ديدي...حالا هي بگو من اشتباه مي كنم! (D:) |
Comments:
Post a Comment
|