Desire knows no bounds |
Saturday, February 9, 2002
يه كتاب جالب هست به اسم «نامه هاي بچه ها به خدا».ترجمهء دل آرا قهرمان.تيكه هاي قشنگي داره:
-خداي عزيز،چرا به جاي اينكه بذاري مردم بميرن و مجبور بشي كه آدماي تازهء ديگه يي بسازي همين آدمايي رو كه وجود دارن نگه نميداري؟ ‹جين› -خداي عزيز،چه كسي دور كشور ها خط ميكشد؟ ‹نان› -خدايا اشكالي نداره كه تو مذهب هاي مختلف ساختي اما گاهي وقتا اونا رو با هم قاطي نميكني؟ ‹آرنولد› -خداي عزيز به خاطر برادر كوچيكم متشكرم ولي من دعا كرده بودم كه يك توله سگ داشته باشم. ‹جويس› -خداي عزيز،تو چرا به تازگي هيچ حيوون جديدي اختراع نكردي؟ ما هنوز هم همون حيووناي قديمي رو داريم. ‹جاني› -آقاي خداي عزيز،دلم ميخواست آدما رو يه جوري مي ساختي كه اينقدر آسون تيكه پاره نشن. من تا حالا سه جاي بخيه و يه دونه جاي زخم دارم. ‹جانت› -خداي عزيز،لطفا امسال دنيس كلارك رو به يه اردوي ديگه بفرست. ‹پيتر› |
Comments:
Post a Comment
|