Desire knows no bounds |
Friday, June 28, 2002
هميشه لااقل صبح های جمعه خوب بودن . دل تنگی ها مال عصر بود . امروز سر و کله ش از صبح پيدا شد ، و من حتی نمی تونم الکی لبخند بزنم . وقتی آدم يه عالمه وقت چشماش به تاريکی عادت کنه ، يه هو که بيارنش بيرون ، نور خورشيد بدجوری چشماشو می زنه . بايد بهش وقت بدن تا کم کم عادت کنه . ولی انگار هيچ کس وقت نداره ، همه عجله دارن . اون وقت سر من گيج می ره . باز می مونم که اين سرگيجه مال پروازه يا سقوط ! جهت محور مختصات رو گم کردم . نمی دونم کجای محور y ها هستم ، مثبت يا منفی . اين خنگ بودن هم بد درديه ها . کاش لا اقل موضعی بود ! ولی باور کن همش هم تقصير من نيست . هی نمی خوای قبول کنی خوب ! الان رفتم پرده ها رو کشيدم ، ديدم پشت پنجره ، روزه . ولی شب بود که . بازم دير رسيدم انگار !
اومدم پيش قاصدک که تا عصر منتظر بمونم ، ديدم که اِ ، انگار پيش بينی صبح رو هم کرده ! |
Comments:
Post a Comment
|