Desire knows no bounds |
Monday, July 1, 2002
اين چه حکايتيه که همهء مسيرهای دنيا بايد از ميرداماد بگذرن ! بعدشم بين همهء آدمای دنيا من تو رو ببينم با قيافه ای که تو خواب ديده بودم ! تو اين سال ها يه بارَم ريش نداشتی !
يه دايالوگ احمقانه ( خيالی ؟! ) : - ببينم کسی مُرده يا رفتی استقبال باخت آلمان ؟ - آره ، يکی از آشناهام مرده . - اِ ، جدی ؟! شرمنده ، تسليت می گم ، من می شناختمش ؟ - آره ، خيلی کم . - اِ اِ ، کی ؟ - من ! - آهان ، خوب پس ، زياد نزديک نبوده . حالا چی شد که مُردی به سلامتی ؟ - کشتنم . - دير بود که ، ولی بازم ماهی رو هر وفت از آب بگيری تازه ست . تصادف کردی ؟ - آره ، با يه کوه يخ . - آهان . پس زياد سخت نبوده . - نه . فقط از استوا انداختنم سيبری ، يخ زدم ، مُردم . - عيب نداره . عوضش نفر بعدی می ذارَتِت تو ماکروويو ، ديفراست می شی . درست می شی . راستی نمی دونستم باخت آلمان يه شبه اينجوری هيکل مدير کُلی رو ، دوباره استاندارد می کنه ! - آره ، " باخت " رژيم خوبيه . شش هفته نشده ، سريع همه چيو آب می کنه . - ببين ، مسير تو از اونوره ها . اين خيابون تازه داره عادت می کنه . دوباره هوايی می شه . - ... ( فقط نگاه ) - ايشالله چهار سال ديگه می بَرَن . بی خيال . از عزا در بيا . - ... ( نگاهشم نديدم ديگه .) - من ديرم شده ، برم . ( عينک آفتابی چقدر چيز مفيديه . ) - ... ( فکر کنم هنوز داره نگاه می کنه . ) - ( جرات نکردم حرفی بزنم ، سرمو انداختم پايين و مثل ... رفتم . ) - ... ( بمانَد . منم بی خبرم مثل شما ) پرانتز ها رو يه ... که من باشم ، فکر کرده . نقطه چين رو هم می تونين به دلخواه پر کنين . دوشنبه 10 تير . |
Comments:
Post a Comment
|