Desire knows no bounds |
Saturday, July 6, 2002
توی يه لابيرنت پيچ در پيچ ... از هر راهی که می خوای بری ، سَر ِت می خوره به ديوار ، به بن بست ... از بالا که نگاه می کنی ، جواب معلومه ، راه هم مشخصه ، ولی اون تو که بر می گردی ، همه چی سخت می شه ... نه اَبر داره ، نه بارون ، نه برف ، نه سبزی ... همه ش خاکستريه ، مات و بی رنگ ... اون وقت هی مردم می گن آدم تو هوای ابری و بارونی دلش می گيره ، خبر ندارن که بوی بارون ، بوی کاهگل ، بوی بنفشهء خيس ، دل آدمو باز می کنه ... خبر ندارن که اون دوده که باعث می شه دل آدما بگيره . همه ش فکر می کنن دود یعنی ابر ، فکر می کنن خاکستری يعنی هوای ابری ... نمی دونن که تا خيس نشی ، نمی فهمی دنيا چه رنگيه ، عشق چه رنگيه ، دوست چه رنگيه ... از آسمون پر دود بدم مياد ... از آدمای سياه سفيد بدم مياد ... از ميله های قفس بدم مياد ... دلم بارون می خواد با يه عالمه هوای تميز . دلم آسمون قرمز می خواد با يه عالمه برف سپيد . دلم می خواد اگه قراره بميرم ، از دود خاکستری نميرم ، از رگبار برف و بارون بميرم . خيس باشم و برفی . بعد يه عالمه بميرم تا تموم شم .
|
Comments:
Post a Comment
|