Desire knows no bounds |
Thursday, July 4, 2002
من مجموعهء عظيمی از ذخائر بدجنسی و بی رحمی اين تو داشتم و تا حالا نمی دونستم اين قدر زيادن . اين آدم بزرگا دارن بهم کمک می کنن کشفشون کنم .
بعدشم با آدم بزرگا تو خودِ بهشت هم که بری خوش نمی گذره ، چه برسه به سفر کاری و اجباری و شمال و ... . از هر چی آدم ِ بی منطق که فکر می کنه خيلی منطِقيه هم بدم مياد . کاش می شد يه اپسيلون نگاه غير منطقی و احساسی به بعضيها تزريق کرد . بس که اينا حرف می زنن ، من يه عالمه کتاب خوندم ! حتا شعر های يک شاعر از سوريه ! فکر کنم به زودی تفسير الميزان رو هم تموم کنم ! باز هم می تونم غُر بزنم ، ولی عملا تا شنبه صبح هيچ تاثيری به حالم نداره . داره دلم برای خودم می سوزه ! ولی عوضش کلی جنگ سرد رو تمرين کردم . چرا اين آقايون اينقدر از خودشون متشکرن ؟! من يکيشون رو می شناسم که امروز بدش نمياد خودشو غرق کنه تو دريا ، چون بدجوری ضايع شد طفلکی ( سر ِ يه پروژهء کاری ) ، اونم با وجود يه دنيا ادعا ! هاها ... تنها حرفی که زد اين بود : ... لطفا بين خودمون بمونه ! ... یعنی به کسی نگم داشته چه گندی می زده و خودم رفع و رجوعش کنم ! چقدر خوبه که از وبلاگ هيچی سر در نميارن ! چقدر پراکنده گويی ! خداکنه وقتی برگردم ، درست شَم . آرزو کاش می شد سَرَم را يک هفته در گَنجه ای بگذارم ! در گنجه ای تاريک و تهی با قفل درشتی بر دريچه اش و به جای آن بر شانه های خود چناری بکارم و برای هفته ای در سايه اش بياسايم . " ناظم حکمت . ترکيه " |
Comments:
Post a Comment
|