Desire knows no bounds |
Monday, July 22, 2002
امشب اونقدر گل سنگم گوش دادم تا آخر ، آسمون عصبانی شد ، رعد و برق ، و بعد باريد ... از کجا فهميده بود ؟ ... اون که می تونه از اون بالا ببينَتِت ... شايد می خواست دل منو خوش کنه ، هان ؟ ... بگه می فهمَمِت ... بگه ممکنه من هم وسط چلهء تابستون بزنه به سرم و ببارم ، تو که ديگه جای خود داری ... اما اينکه امشب باريد ، برام عجيب بود ، شايد يه نشانه باشه . يه يادآوری ، هان ؟ ... و من هنوز به نشانه ها ايمان دارم ... و من به نشانه ها دل بسته ام ... کاش امشب اينهمه طولانی نبود ... کاش پشت پنجرهء من ، اينهمه خالی نبود ... پشت پنجرهء اتاقم ، کوه هست ، درخت هست ، و سکوتی که منو از هياهوی بيرون جدا می کنه ... و می دونم پشت پنجرهء اتاقم ، تصويريه که دستم بهش نمی رسه ... فقط می تونم بشينم و نگاهش کنم ... و بدونم که هست ، حتی اگه پيش من نباشه ... کاش امشب اينهمه طولانی نبود ... انگار وقتی منتظری ، ثانيه ها هم می شينن پهلوی تو و انتظار می کشن ... دلم می خواد همهء ثانيه ها با هم مسابقه بذارن ، زودتر به خط پايان برسن ، و شب يلدای ِ اين هفتهء من تموم بشه ... هووووم ... ميشنوی ؟ ... قطره های بارون ... بوی نم بارون ... و دست من که خيسه از اشک و نم قطره های بارون ... آخرين شبِ بی تو ، يلدا ترين شبِ سال ... .
يکشنبه شب 30 تير . |
Comments:
Post a Comment
|