Desire knows no bounds |
Tuesday, August 6, 2002
اهه ، چطور ؟! ... هيچی ، يه دفه ای شد ... کجا ؟ ... وسط خيابون ! ولی شانس آوردم که نزديک خط کشی عابر پياده بود ، و گرنه معلوم نبود تا کجا بايد پياده می رفتيم ... بعد ؟ ... بعد نداره که ! اول پاشا که خورده شديم تو ديوار . بعدشم چيلی که ضربه ش کمتر بود ... بازم چيلی ؟ ... آره . شانس آوردم اون آقای پريشبی نبود ! ... چی خوردين ؟ ... نوشيدنی با پيش غذا ! بعد آقاهه پرسيد غذا چی ميل دارين ؟ گفتيم سيريم ! ... ولی اصلا مزه نداد ... اِ ، چرا ؟ ... آخه بس که خنديدم ، اصلا نفهميدم چی خوردم ... مثل اين پيرمرد پيرزن های بازنشسته که می شينن تو پارک زير آفتاب ، کلی چرت و پرت گفتيم ... خوب ؟ ... خوب هيچی ديگه ، اگه شانس منه که نفر بعدی جين جينه !
|
Comments:
Post a Comment
|