Desire knows no bounds |
Tuesday, August 20, 2002
به من میگه : بازم تاريخ تکرار شد ... و وقتی جريانو می فهمم ، می بينم آره انگار ، بازم تاريخ تکرار شد ! ... اونم به شيوهء آش نخورده و دهن سوخته ... خوب اين بار وضع فرق می کنه يه کم ... جدی انتظارشو نداشتم ... ولی حالا می بينم که نه ... موقعيت هاست که آدما رو عوض می کنه ... و هيچکس نمی دونه موقعيت بعدی چيه .
من گمان می کردم دوستی همچون سروی سر سبز ، چار فصلش همه آراستگی ست . من چه می دانستم ، هيبت ِ باد ِ زمستانی هست . من چه می دانستم ، سبزه می پژمرد از بی آبی سبزه می پژمرد از سردی دی . اما يه چيزی ... بر خلاف تصور شما ... من دغدغه های مهم تری هم دارم تو زندگيم . از دست عزيزان چه بگويم گله ای نيست گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نيست . |
Comments:
Post a Comment
|