Desire knows no bounds |
Friday, August 23, 2002
پيروزی بزرگ
اصولا ميونهء من با آقايون ، خوبه . راحت باهاشون کنار ميام . ولی از آقاهای عصبانی می ترسم . به خصوص از آقاهای عصبانی که بشناسمشون . مثلا اصلا از سه کيلومتری بابام وقتی عصبانی باشه رد نمی شم ! ولی خوب دو نفر هستن که باهاشون اساسی مشکل دارم . يعنی بيخود و بی دليل ديدنشون منو مضطرب می کنه و اصلا باهاشون راحت نيستم . يکی شون آتيلا پسيانی ، ديدنش حتی رو پردهء سينما هم منو تحت تاثير قرار می ده و ازش حساب می برم . فکر کنم حتی اگه نقش رت باتلر رو هم بازی کنه ، بازم جَو منو بگيره . يکی ديگه هم خوک اعظم ، که شديدا ازش خوشم نمياد . ولی خوب زياد باهاش سر و کار دارم و نمی تونم حذفش کنم . ما يه قرنه با هم جنگ سرد داريم . و من هيچوقت بهش دروغ نمی گم ، چون معتقدم مرد تيز و با هوشيه و نبايد بهش دروغ گفت ، و تا حالا هم سعی می کردم صرفا با حرفام متقاعدش کنم . اما ديگه اين چند وقته جدی جدی حوصله مو سر برد . چند وقت پيشا داشتم فکر می کردم که اين آقايون که خلاصه همشون يه جوری ** می شن ، چه اصراريه که من بخوام هی اصولی برخورد کنم با قضايا . ديگه از بابای خودم که بدتر نيست ، طفلکی خودش منو بزرگ کرده و فکر می کنه مثل کف دستش می شناسه منو ، اما سر بزرگترين اختلافاتمون هم نرم می شه ، اونم چه جوری ؟ با چارتا کلمه . مثلا يکی از نقطه ضعفای باباها ، استفاده از عبارت " بابايی " در ابتدای جمله ست . و اصلا مهم نيست که شما يه دختر خرس گنده باشين ، مهم اينه که به هر وسيله ای که شده بزنيد به هدف . يا مثلا از يه پلان که روی ميز پهن شده تعريف کنيد و بگيد " عجب طراح با سليقه ای بوده اونی که اين پلان رو طراحی کرده " ، " يا اين ديگه آخر ِ سيستم تهويه مطبوعه " . يه نکته، ديگه هم انتخاب زمان مناسب برای گفتن پروژه هاييه که مطمئنيد در شرايط عادی با يک نه ِ بی چون و چرا مواجه می شه . در مورد بابای من ، اون زمان مناسب ، نصفه شبه . اونم وقتی که همه خوابن و بابايی رو مبل نشسته ، شجريان گوش می ده و با کتاب های عزيزش پله پله مراتب عرفان و تصوف رو طی می کنه . تو اين وقتای خوب ، می شه چهار زانو نشست کنارش ، دو تا زد پشتش و گفت : چاکر ِ آقای مهندس ، ارادت داريم قربان ! ... ديگه حله ! ... خوب همين افکار باعث شد که از مواضع صريحم نسبت به خوک اعظم کوتاه بيام و سعی کنم زياد راستشو نگم . شوخی شوخی به همين سادگی همه چی حل شد ، اون بچه هم خيالش راحت شد و نشست سر جاش ! جدی جدی فکر نمی کردم به اين راحتی حل شه . حالا از ديروز تا حالا دارم فکر می کنم که اين آدم بزرگا همين کارا رو می کنن ديگه ! وقتی راستشو بگی بهشون ، خوششون نمياد و هی ميخوان متقاعدت کنن ، مغلوبت کنن ، رامِت کنن . بعد با اون همه ادعا ، وقتی الکی يه حرفی بزنی مطابق ميلشون ، کلی ذوق می کنن و ديگه کوتاه ميان ! عجب دنيايی دارن واسه خودشون طفلکيا ! |
Comments:
Post a Comment
|