Desire knows no bounds |
Wednesday, August 14, 2002
موزيک متن وبلاگمو خاموش کنين ... بعد به اين آهنگ گوش بدين و چشماتونو ببندين ... انگار که نشسته باشين تو يه کافه ته ِ دنيا .
می خوام از باغ بزرگ آسمون ... سبدی پر از ستاره بردارم يه تصوير توی يه قاب چوبی امروز يه جوريه ... يه جور عجيبی آروم ... انگار که نشسته باشی تو يه کافهء کوچيک و خلوت ، ته ِ دنيا ... شير قهوه ت رو آروم آروم هم بزنی و از پنجره ء چوبی بيرون رو نگاه کنی ... سبزی ِ برگای شمعدونی ِ لب پنجره ، نگاهتو خيس کنه ... فنجون بزرگ سفالی رو بی اونکه از پنجره چشم برداری ، به لبات نزديک کنی و بوی ناب قهوه گيجت کنه ... يواش يواش قهوه رو مزه مزه کنی و بذاری تلخی و داغيش ، لِرد ببنده روی لب هات ... و گم بشی ... شايد تو دود سيگار ... شايد تو جريان سيال يک ترانه ... شايد هم تو آغوش يک خاطره ... . |
Comments:
Post a Comment
|