Desire knows no bounds |
Thursday, August 22, 2002
سرودی دير هنگام
خيلی وقته باهات حرف نزدم ، نه ؟ ... بيرون ، اينجا ، فقط شديم همون بوق ممتد نمودار ايست قلبی به موازات محور ايکس ها ... خوب بذار اعتراف کنم که دلم برات خيلی تنگ شده . به اندازهء قدم زدن زير آسمون قرمز ، وقتی داره برف سپيد و سبک می باره ... به اندازهء لذت خيس شدن زير بارون وقتی از هياهوی کر کنندهء شهر وارد خيابون طولانی ساکت پر درختمون می شم و تا رسيدن به خونه يه عالمه وقت دارم واسه خيس شدن ... هميشه بارون منو ياد تو ميندازه ... ياد گربه ای که از خيس شدن بدش مياد و قلبش اونقدر بزرگه که تو کلمه هاش جا نمی گيره ... دلم برای رنگ چشمات و سنگينی نگاهت تنگ شده ... دلم برای حرفات تنگ شده ... و بد تر از همه برای صدات ... همون جويبار مست کنندهء آروم و روون که می لغزه و روح منو با خودش می بره ... دلم برای رانندگی تو جاده های سبز و خيس شمال تنگ شده ، وقتی برف پاک کن مدام با قطره های بارون در کشمکشه ... وقتی فرامرز اصلانی می خونه : اگه يه روزی نوم تو ، تو گوش من صدا کنه ... وقتی دستم خيسه از تماس نمناک قطره ها ، و صورتم چسبناکه از شرجی هوا و تمنای نگاه تو ... وقتی هُرم داغ نفس هات رو گونه هامه ... و وقتی تپش قلبت رو به وضوح و بی فاصله می شنوم ... دلم برای بی فاصله بودن با تو تنگه ... ولی می دونم که بايد تا مهر صبر کنم ... بعد مراسمی ساده برای تدفين ... و بعد ... بعدش ديگه اهميتی نداره ... تاريخ من با تو شروع شد و با تو هم تمام خواهد شد ... مردی برای تمام فصول ... در تصويری که با بهايی گزاف ، جاودانه اش کردم . |
Comments:
Post a Comment
|