Desire knows no bounds |
Tuesday, August 13, 2002
دختر کوچولوی خوشگلی بود ، با چشمای درشت سياه . ولی خوب ، مثل بيشتر بچه هايی که اون دور و بر بودن ، ظاهری آشفته و نا مرتب داشت ، بلوزی چهار خونه با شلوار کتونی گشاد و موهايی پسرونه که زير يه روسری قرمز خالدار پف کرده بود . همينجوری زل زده بود به من که گشنه م بود و داشتم کيت کت می خوردم . نگاهم که بهش گره خورد ، کيت کت رو بهش تعارف کردم ، يه لبخند مفصل بهم زد و شروع کرد به خوردن . چون ديدم قاعدتا بعد از خوردن ، بايد مثل من تشنه ش بشه ، آبميوه رو باز کردم و دادم دستش ، کلی با لبخند تحويلم گرفت . بعد که دور دهنش رو با آستينش پاک کرد ، بهم گفت : تو دوست داری بری جهنم ؟ من گفتم : نه زياد ، همين چند باری که توش بودم ، زياد ازش خوشم نيومد . حالا از کجا فهميدی من قراره برم جهنم ؟! گفت : آخه مامانم می گه هر کی مثل تو موهاش بيرون باشه ، می ره تو جهنم . گفتم : آها ! پس واسه همينه که تو به اين کوچيکی روسری سرت کردی ؟ واسه اين که نری جهنم ؟ گفت : آره ، تازه نماز هم بلدم بخونم . اينجا همه دارن نماز می خونن ، تو چرا نمی خونی ؟ گفتم : هوووم ... آخه بلد نيستم اون جوری که دوست دارم نماز بخونم . گفت : حيف ، پس می ری تو جهنم . گفتم : حالا جهنم چه جوريه اصلا ؟ گفت : جهنم آتيش داره ، با سوسک ، پنکه هم نداره . اما بهشت پيتزا داره با نوشابه .
|
Comments:
Post a Comment
|