Desire knows no bounds |
Saturday, August 17, 2002
عذاب وجدان
از اولی که اين وبلاگو شروع کردم ، فقط برای گفتن حرف هايی بود که هيچ وقت به موقع نگفته بودم . الان تو اين مدت ، طبيعتا مسير حرفام تغيير کرده . خودمم عوض شده م . اما هنوز حرفايی هست که فقط می نويسمشون . اينم يکی از اوناست . يه نامهء سرگشاده به اونايی که منو قبل از کارپه ديم ميشناختن . تعدادشون زياد نيست ، شايد به انگشتای يک دست هم نرسه . يه نامه به داداش کوچيکه ( از طرف يه خواهر بزرگهء بی معرفت ) ، به لوسيَن ( از طرف يه آنت ِ خودخواه ِ بداخلاق ) ، به اونی که تازه از آمريکا برگشته ( از طرف يه دوست ِ بی احساس ِ نمک نشناس ) ، و بالاخره به فانوس ( از طرف يه موجود ِ پر توقع ِ يه دندهء زبون نفهم ) خيلی سعی کردم بهتون بگم که بابا ، من با اون تصويری که ازم ساختين فرق دارم ، اما گوش نکردين که نکردين ... کم کم خيلی چيزا پيش اومد ، و کم کم من گم شدم ... خيلی دور شدم از اونی که بودم ، از اونی که می شناختين ... می دونم که خيلی انتظارا داشتين ... می دونم که از دستم ناراحتين ، عصبانی هستين ... ولی خوب آدما عوض می شن ... منم عوض شدم ... رفتم يه خورده گم بشم بعد برگردم ، غرق شدم ... ديگه اون آدم قبلی نيستم ، کلی جرم گرفتم ، زنگ زدم . دلم قبلا حلبی بود ، حالا شده سربی ... می دونم که بد کردم ، اما چاره ای نداشتم ... شايد شما يه جورايی آخرين حلقهء ارتباطم با اون آيدای قبلی بودين ... با دور شدن از شما ، می خواستم از خودم فرار کنم ، از همهء اون روزا ، و شما خوب می دونين کدوم روزا رو می گم ... شايدم دوست نداشتم شماها که منو ميشناختين ، تَرَک هامو ببينين . سنگينی سايهء نگاهمو حس کنين ... خلاصه يه ببخشيد بزرگ بهتون بدهکارم ... بابت ِ همهء حرف های نگفته ، سوال های بی جواب ، و جواب های در راه مونده ... ولی به خدا هميشه درخت بودن هم سخته ... می خوام بگم که هر چند کمرنگ شدم ، اما هميشه می بينمتون ... و دوسِتون دارم ... اندازهء قدم زدن زير بارون لب ساحل . |
Comments:
Post a Comment
|