Desire knows no bounds |
Tuesday, September 17, 2002
بالاخره کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم ، اثر زويا پيرزاد رو خوندم ... دوسِش داشتم ، و يه نصفه روز تمومش کردم ، اما احساس می کردم آخراش ديگه از نوشتن خسته شده و ديگه حوصلهء توضيح دادن نداره . آخر کتاب دچار fast forward شده بود .
- مردها فکر می کنند اگر از سياست حرف نزنند ، مرد ِ مرد نيستند . - نه با کسی بحث کن ، نه از کسی انتقاد کن . هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن . آدم ها عقيده ات را که می پرسند ، نظرت را نمی خواهند . می خواهند با عقيدهء خودشان موافقت کنی . بحث کردن با آدمها بی فايده است . - ور رفتن با خاک و گل و گياه را دوست دارم . تماشای بزرگ شدن چيزی که خودت کاشتی ، حس خوبی دارد ، نه ؟ - می فهمم چرا . همه دلشان می خواهد با تو حرف بزنند . حرف زدن با تو راحت است . انگار آدم سال هاست می شناسدت . - از وقتی خودم را شناختم فقط تحمل کردم . اول برای پدرم ، بعد شوهرم ، حالا پسر و نوه ام . هيچ وقت کاری را که دوست داشتم بکنم نکردم . - چقدر دلم می خواست هنوز بچه بودم و دست می انداختم گردن پدرم و دل ِ سير گريه می کردم . - بس که هر کاری را به خاطر ديگران کردم خسته شدم . راستی اگه زنی ازدواج کنه ، ديگه حق نداره عاشق بشه ؟ |
Comments:
Post a Comment
|