Desire knows no bounds |
Wednesday, September 11, 2002
يعنی از اول ؟! ... وقتی " م " بهم گفت قضيه حياتيه ، يه خورده دو دل شدم . راستش نمی شد زيادی بی تفاوت بگذرم . يعنی هر کاری کردم نشد . آخرش خودمو زدم به اون راه و گفتم مهم نيست ، مثل بچهء آدم باهات حرف می زنم خوب ، نمی ميرم که ! ... اون روز وقتی کارم زودتر از اونچه که فکر می کردم تموم شد ، يه هو زد به سرم که باهات حرف بزنم . نمی دونستم چی می خوام بهت بگم ، احتمالا می شد يه سری نصيحت های مادربزرگانه که بچه جان اين بازی ها رو بذار کنار و به زندگيت برس ... واقعا هيچی تو مغزم نبود . فقط به خاطر قولی که داده بودم ، خودمو موظف می دونستم که باهات صحبت کنم . وقتی گفتی تا ده دقيقهء ديگه اونجام ، انگار يه آب سرد ريختن رو سرم ، اميدوار بودم کار داشته باشی و نتونی بيای . هنوزم نمی دونم که اومدی يا نه . تو اون چند دقيقه رفتم بالا يه کار کوچيک داشتم انجام دادم و برگشتم ، وقتی برگشتم تو نبودی ، نمی دونستم اومدی و رفتی ، يا هنوز نيومدی ، و برای اولين بار از ته دل از نديدنت خوشحال شدم . به بهانهء کلاس با يکی از همون آژانس ها که هميشه اون جلو پارک کرده ن ، تا تونستم از احتمال ديدنت فاصله گرفتم . می دونستم که هيچ شماره تماسی از من نداری و اهل ای ميل هم نيستی . پس من به وظيفهء خودم عمل کرده بودم و خلاص !
از مسافرت که برگشتم ، پيغامت رو ديدم . با پيشينه ای که من از تو سراغ دارم ، احتمال اينکه اون پيغام کار تو باشه ، خيلی ضعيف بود . تا امروز که ميلت رو ديدم . بعد از چند سال با تو بودن ، به شدت به شک افتادم . می دونی ، بعد از گذشتن سه ماه و سه هفته ، شنيدن اين حرفا برام عجيبن . نمی دونم چرا ؟ اما احساس می کنم اين تو نيستی که اينا رو برام نوشتی . حد اقل اونی که من می شناختم ، اينا رو ننوشته . اين چند خط کوتاه ، نوشتهء تو نيست ، يا اگه نوشتهء تو باشه ، اون تويی نيست که من می شناختم . يه توه که خيلی عوض شده . و نمی دونم بابت اين عوض شدن بايد خوشحال باشم يا ناراحت . می دونی ، از برگشتن می ترسم . تو اين مدت ، خيلی چيزا از هم فهميديم که موقع با هم بودنمون نمی دونستيم . پس ديگه نمی تونيم خيلی چيزا رو به روی خودمون نياريم و مثل قبل با هم باشيم . تو اين مدت ارزش خيلی چيزا برای من بيشتر شده . تو هم پررنگ تر شدی . به اندازه، يک قديس . و اين ايمان و دوست داشتن ِ مطلق ، منو می ترسونه . می دونی ، می ترسم اون بی قيد و شرط بودن رابطه مون از بين بره . می ترسم از اينکه اين بار در مقابلت قوانينمو زير پا بذارم ، هيچکس جز تو نمی دونه از کدوم قوانين حرف می زنم . و هيچکس جز تو نمی تونه درکشون کنه . اين نکته که هيچوقت اسير ارزشمندترين رابطهء زندگيم نبودم ، هميشه برام مهم بوده . يه جور وارستگی ، نه وابستگی . و حالا ... حالا موندم که چيکار کنم . |
Comments:
Post a Comment
|