Desire knows no bounds |
Tuesday, October 29, 2002
دوشنبه ، روزی که من کلی چيز ياد گرفتم !
انگار اين تقدير منه که اولين ملاقات وبلاگيم با آدما بدون استثنا يه جوری سر از چيلی در مياره . فکر کنم اين مارگاريتا يه خاصيت کشف نشدهء وبلاگی داره و ما بی خبريم . به هر حال بازم چيلی و بازم مارگاريتا ، و البته ترکيب جالبناک آدما : ترکيب شب و تنهايی + قهوه + کيک پنير + بانويی که اصلا تلخ نبود + صدای اونی که خانه بر باد دارد . اصولا تو همچين جمع هايی ، وقتی آقايون در اقليت باشن ، به شدت خوش می گذره ، اونم زمانی که يه همدرد مشترک کشف کنی که کاملا احساساتت رو درک کنه ! به هر حال به من که خيلی خوش گذشت ، مرسی يه عالمه . نتيجه گيری اخلاقی : به يک قضيه ، از ابعاد مختلف می شه نگاه کرد و بعضا به کشفيات جالبی هم رسيد . و اما ماتيس همون ماتيس بود ، هر دو هم راننده ، اما اين کجا و آن کجا ! خدايا مرسی که کمر بند ايمنی رو خلق کردی . وقتی ندای بالای ديوار هم باشه ، بالاخره يکی می خوره تو ديوار ، حالا گيرم من نباشم و نويد باشه ، که تبعيد شه تو يه ماشين ديگه . من هنوزم يه سوال تو ذهنمه که ديروز به شدت سرکوب شد : سالن ميلاد کجاست ؟ سوغاتی دادن در جمع ، خيلی مفيده ، چون باعث می شه همه از گشنگی نجات پيدا کنن . بعد از چند دور طواف دور سالن ميلاد ، همه پيدا می شيم و ميريم تو . بالاخره دچار کنسرت عليرضا عصار و بيشتر از اون فواد حجازی شديم ... خدا رو شکر ! حکايت ترتيب نشستن روی صندلی ها هم جای خود داره . هر بار که چراغا روشن می شد ، ترتيب نشستن آدما هم مثل ليست وبلاگهای بهار ، البته به صورت نه چندان تصادفی عوض می شد + مقاديری نوستالژی صندلی خالی . طفلکی کنسرت ، به شدت تحت تاثير اتفاق های حاشيه قرار گرفته بود ! وای ، اين فواد حجازی خدائيش حرف نداره . خيلی سخت بود که عصار هی آهنگای مورد علاقه ت رو بخونه ، و تو نتونی بر خلاف کنسرت سيمين غانم با خيال راحت بلند بلند بخونيشون ... نفهميدم که دور و وری هام يا آهنگا رو بلد نبودن ، يا خيلی با کلاس بودن . تازه همهء اينا به کنار ، تصور کنين آخرای کنسرت که ديگه کلی ملت دچار حس و حال شده بودن ، و اون سر رديف همزمان با اجرای آقای عصار ، يه نمايش زنده با حرکات موزون هم در حال پخش بوده ( به گفته، شاهدان عينی ! ) ، شما نشسته باشين کنار گروه فشار ! طفلی آقای حجازی داره خودشو می کشه و ساکسيفون می زنه ، ملت هم همه سوت و دست و ... ، بعد بغل دستيتون دست به سينه نشسته ، تکيه داده عقب ، انگار که داره به گزارش آب و هوا يا اوقات شرعی گوش می ده . بهش می گين : اين آهنگ رابين هوده ها ! با يه نگاه عاقل اندر سفيه : می دونم ... دريغ از ذره ای عکس العمل ... عصار با کلی انرژی داره يه آهنگ توپ رو اجرا می کنه ... شما هم به شدت دچار برانگيختگی احساسات هستين ... بعد يه هو می بينين بغل دستيتون داره حرف می زنه ... تو دلتون می گين : ای بابا چه عجب ، بالاخره تحت تاثير قرار گرفت ... اما دريغ ... بهتون ميگه : ميگما ، ما سر مطالب کتاب ، خيلی سخت گيری کرديم انگار ، اين شعرش خيلی بو داره ، مجوز گرفته ولی ! ... خدائيش اينجا آدم دچار ايست روحی نميشه ؟! ... يا مثلا آخری که موقع معرفی کردن اعضاء گروه می رسه ، تا ميای برای تشويق بابک رياحی يا فواد حجازی بيشتر انرژی مصرف کنی ، همچين بهت می خنده که به شدت دچار سرکوبی بخش عظيمی از ابراز احساسات ميشی ... حالا برداشته تو وبلاگش سوال کرده که بابا چرا ؟ ... عرض شود که مشکل از سيستم عامل است قربان . احتمالا در خلقت شما ، بخشی که مربوط به احساسات - اعم از هنری و غير هنری - بوده ، جا افتاده . با توجه به وقايع اخير ، مخصوصا مدل سالاد خوردن شما ، بعيد می دونم اميدی به بهبود يا حتی ارتقاء سيستم باشه . يه مطلبی هم هست که می شه روش تحقيق کرد ، و اون اينکه : ممکنه بعضی از شرکت ها، روی احساسات کارمند هاشون تاثير خاص بذارن، البته در اشخاصی که يه جور ديگه هستن، ظاهرا با غلظت متفاوتی بروز پيدا می کنه . در ضمن خوشبختانه شب مطلقا اسمی از چيلی برده نشد و همه به پستو رضايت دادن . خلاصه که شب خوبی بود ، هر چند آقای " تازه به ايران اومده " اگه قصد می کرد بره کنسرت کريس دی برگ تو يه کشور ديگه ، مطمئنا کمتر دردسر بليط رو تحمل می کرد ! و در نهايت اينکه ، ( به قول بانوی تازه کشف شده ) از اساس بايد گفت : عجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب ! دوشنبه - 6 آبان . |
Comments:
Post a Comment
|