Desire knows no bounds |
|
Tuesday, November 5, 2002
يه دوشنبهء دوست داشتنی
وقتی تلفن صبح خيلی زود زنگ می زنه ، دلم به شدت می ريزه پايين ، اصولا منتظر خبرهای بد هستم ، اما امروز به شدت خبر خوبی بود ... بالاخره به دنيا اومد ! ... آخيش ... کم کم داشتيم نگران می شديم که بلافاصله بعد از به دنيا اومدنش مجبور باشيم بريم براش کارت پايان خدمت بگيريم ! ... اما بالاخره لطف کرد و به اضطراب چند هفتگی ما خاتمه داد و باعث شد با خيال راحت بتونيم بريم تولد ... تا حالا نشده بود تو اينهمه سال از اين اتفاق اينقدر ذوق زده بشم ! تولد آبی بود ... آبی که بودنش تو اين سال ها و به خصوص تو اين ماهها کلی برام غنيمت بوده ... از معدود آدمای زندگيم که می تونم چشم بسته بهش اطمينان کنم و دربست قبولش داشته باشم ... از نوع ارتباطی که سالها قبل داشتم و بعد ، سالها گمش کرده بودم ... آبی به شدت منو ياد سپيده می ندازه ، سپيده هم متولد آبان بود ، سپيده هم اولين دختری بود تو زندگيم در اون سال ها که از اعتماد کردن بهش پشيمون نشده بودم ، سپيده هم تنها دوست اون روزهام بود که می تونست همه چی رو خودش بخونه ، تمام سفيدی ها رو ، تمام نا گفته ها رو ... سپيده هم آبی بود ، آبی زلال کمرنگ ، با همون لبخند عميق ... ولی خوب ، خوک ها خيلی چيزها رو خراب کردن ... حالا بودن با آبی همون طعم روزهای پرتقالی رو برام داره ... بودن با آبی ، بودن با تيله ها رو برام به همراه داشت ، و اين دوستی ، من رو به شدت از روزهای خاکستری جدا کرد ... بالاخره بعد از کلی خيابون گردی آخرشم باز سر از جام جم در آورديم ... چند ساعت خوب و دوست داشتنی ... با يه عالمه بوی گل رز و گل مريم که من خيلی دوست دارم ... با يه عالمه حرف و حرف و حرف ... با يه عالمه احساس بدون حرف ... موکای el cafe ... اون کيک شکلاتی و اون نيمکت آخری که وقتی آدم می شينه روش ، ته نشين می شه ... روز خيلی خوبی رو داشتيم ... فقط کاشکی صورتی می تونست بفهمه داره چيکار می کنه ... که داره دستی دستی خودشو دچار چه مخمصه ای می کنه ... خيلی سعی کرديم بهش بگيم ، اما اونقدر داغ بود که فقط دلش می خواست بگه ، هيچی نمی شنيد انگار ... شبش هم شايد حکايت جداگانه ای باشه ... راه رفتيم و راه رفتيم تا پارک ... کلی حرف بود که زده نشد ... کلی حرف بود که شايد نبايد زده می شد و شد ... سرد بود ... خالی بودم ... و گرم نمی شدم ... يه سری فرمول و بايد و نبايد قاطی شده بود ... انگار يه قطعهء جداگانه بود که چسبونده باشنش ته امروز ... حکايتی از يه جنس ديگه ... |
|
Comments:
Post a Comment
|