Desire knows no bounds |
Sunday, January 12, 2003
بمانی رو ديدم . فيلمی مستند گونه از داريوش مهرجويی که با دوربين روی دست فيلمبرداری شده . فيلمی که ديدنش دوباره من رو دچار حس بعد از سگ کشی کرد . ( دلم می خواست سر آقايون توی فيلم ، يکی يکی لب جوی آب کنار خيابون با يه چاقوی کُند بريده بشه ! )
سيلی هايی که زده شد به صورت نسيم ، يا بمانی ، يا هر دختر ديگه ، حکايت جديد و نا آشنايی نبود . هر کدوم از ما که دختريم ، بارها و بارها لمسش کرديم . حالا گيرم که از جنس سيلی نبوده ، اما دردش و جراحتش همون قدر عميق بوده که ضربهء سنگين دستی ، بی رحمانه و ناعادلانه بر صورتت فرود بياد و تو ناباورانه بپرسی که : به کدامين گناه ؟ داشتم فکر می کردم اين بار سنتی که اون مردها رو سوق داد به سوی اون رفتار حيوانی ، چيزی نيست که به اين راحتی از بين بره يا کمرنگ بشه . و بدتر از اون ، چيزی نيست که منحصر به جامعه ای عقب افتاده و بسته مثل جامعهء جنوب ايران بشه . ملغمه ای از خوی عرب و بدويت صحرا نشينی . تو همين جامعهء شهری نسبتا مدرن ما هم وجود داره ، به شدت هم وجود داره . فقط رنگ و لعابش عوض شده ، جنسش تغيير کرده . اما همون طرز فکر ، همون نگاه مشمئز کننده ، و همون حس تملک در نوع آپ گِرِيد شده ش ميشه اينی که ما داريم دور و برمون می بينيم . ميشه همين آقايون روشنفکری که زير پوشش مدرن گرايی ، ... ! زمان هم چيزی رو عوض نخواهد کرد ، يا لااقل با اين روند لاک پشت وار ، به عمر ما قد نخواهد داد ! بيشتر از هر چيزی از حس تملک متنفرم . |
Comments:
Post a Comment
|