Desire knows no bounds |
Monday, January 27, 2003
قصهء نيمروز
اونقدر طول کشيد که بالاخره برف اومد . از اون برفای خيس آبدار که انگار تا چشمش افتاد به ما ، از ته دل شروع کرد به باريدن . گفتی بيا بالا . ترجيح دادم که نيام . اصرار کردی ، چند بار ، می دونستم آرامش و خلوت دفترت رو به هياهو و خيسی بيرون ترجيح می دی ، اما نيومدم . می دونستم که اگه بيام ، کاملا معذبم . دلم می خواست لااقل راحت باشم ، حتی اگه آروم نباشم ... اين بار از ديدن اون ريش های کذايی کمتر جا خوردم . شايد به اين خاطر بود که کاملا سورمه ای بودی و فکر کنم خوب می دونی چقدر بهت مياد ... هنوز هم مثل هميشه ای . طوری رفتار می کنی که انگار هيچ اتفاقی نيفتاده ، که انگار همه چی دنبالهء قبله . که انگار نه وقفه ای بوده و نه تغييری . و اين جالبه . قبل تر ها فکر می کردم " يا نامه نمی خوانی ، يا راه نمی دانی " ، اما ديشب و امروز از اساس مطمئن شدم که " هم نامه نمی خوانی ، هم راه نمی دانی " ! ولی خوب طبيعتا بزرگترين تقصيرهای جهان هم که به تو برسن ، قابل اغماض می شن ... هنوز هم همون سوال هميشگی . هنوز هم همون نگاه هميشگی ، هر چند امروز پرسشگرانه بود . پرسيدی : بی قراری ؟ و من نگاهم رو دزديدم تا بيشتر از اين خودم رو لو ندم ... هنوز همون سيستم گاوداری ، هر چند به قول خودت شدتش کمتر شده . هنوز هيتلر عزيز و تانک تی هفتاد و دو ، و هنوز هم عکس بابا . همه چی مثل قبل . و هنوز همون سوالاتی که من رو وادار می کنه به حرف زدن ، به حرف زدن در مورد چيزهايی که هيچ وقت در موردشون صحبت نمی کنم ... می بينی ؟ هنوز هم بخش بزرگی از اتفاقات زندگی من متعلق به توه ، يا شايد منحصر به تو . و نمی دونم اين خوبه يا بد ... دوباره و سه باره بی قراريم رو پرسيدی ، که اين بار چقدر با هميشه فرق دارم . حق با تو بود ، مثل هميشه . اما مونده بودم اين بی قراری از سر وجدان درده يا پنهان کاری ... وقتی باز با همون روش هميشگيت وادارم کردی به حرف زدن ، کلی سبک شدم . به شدت دلم می خواست اون راز کوچيک رو بهت می گفتم . فکر می کنم اونجوری می تونستم يه نفس عميق بکشم و زندگی کنم ، زندگی . اما پيش بينی عکس العملت برام سخته . با اينکه تقريبا تنها حرف ناگفته م رو چند هفته پيش خودت توی خواب ديدی . اما می دونم که نمی تونی تعبيرش کنی . اون روز که خوابت رو تعريف کردی ، کلی وسوسه شده بودم که برات تعبير کنم ! اما باز طبق معمول منصرف شدم و باز گذاشتم که ناگفته باقی بمونه . و هنوز حس می کنم اگه قبل تر ها ، يا شايد همون اول بهت گفته بودم ، کلی همه چيز تغيير می کرد ... بگذريم ... تلاش می کردی زمان کش بياد و اين رو خوب می فهميدم . اما هنوز ته دلم اميدوار بودم يک بار ديگه سيستم گاوداری رو کنار بذاری . اما نذاشتی . درسته ، توضيحت کاملا قانع کننده بود . اما دلم می خواست امروز رو بی رَدِ اون گاو زندگی می کرديم . يه انتظار عميق که می دونستم به کلی بی جاست . که برآورده نشد . شايد اگه اون لحظهء آخر که چند باره ازم پرسيدی ، درست جواب داده بودم ، وضع فرق می کرد . اما تو باز پرسيدی و من باز موضوع رو عوض کردم . و باز با همون انتظار تنها موندم ... نگرانتم ، وقتی بری ، می رم ... اين رو گفتی و رفتم . اما خوب می دونستی که کجاش رو نمی دونستم ... من که رفتم ، تو که رفتی ، برف هم رفته بود ... تنها چيزی که به جا مونده بود ، ردی خيس بود و سرمايی که از بيرون هجوم مياورد ، اما از درون همه چی گرم بود و گرم . |
Comments:
Post a Comment
|