Desire knows no bounds |
Tuesday, January 21, 2003
از سايت زنان ايران :
روزهای بارانی و چهارشنبه های عزيز چرا من اين همه مي ترسم . ازدواج كه مي كنيم خيلي از چيزهاي خوبي كه داشته ايم را توي چمدان مي گذاريم . همراه باخرده اثاثها و نامه هاي عاشقانه مان مي گذاريم خانه پدرمان ، كسي نبايد آنها را ببيند . يكي دوست شيطان دوره تجرد است ، يكي به شوهرش خيانت كرده . يكي زن دارد . يكي خانواده اش در شان ما نيست . و ما تنها مي شويم تنهاي تنها ! ما زندگي خوبي داريم خوشبختيم ، اما يك چيزي توي صندوقچه خانه پدري دارد مي پوسد. و ما باز مي ترسيم كه بيرونش بياوريم . مي ترسيم كه زندگيمان خراب شود . ديگران ملامتمان كنند كه عرضه اش را نداشته ايم كه زندگيمان را حفظ كنيم . زياده خواه بوده ايم .... گفت و گو با چيستا يثربی --- خانم شما را چه به كارگرداني ؟ در آن دوران يكي از آقايان شوراي نظارت ( كه اكنون نيز سمتي درمركز هنرهاي نمايشي دارد ) مستقيما به من گفت : خانم شما را چه به كارگرداني ؟ برويد ازدواج كنيد ، بچه دارشويد و به زندگيتان برسيد . بيهوده انرژي خود را در تئاتر تخليه نكنيد . و بار ديگر كارم را مردود كرد و زحماتم را نيمه تمام گذاشت . امروز من همان آدم سالهاي پيشم . با اين فرق كه به قول آن آقا ازدواج كرده ام و يك دختر پنج ساله دارم . اما هر وقت نام كارگردانان جوان خانم را روي پوسترهاي نمايشها ميخوانم در عين خوشحالي دلم براي همنسلان خودم ميسوزد . نسلي كه به خاطر سياست گذاريهاي غلط تباه شد . از آن نسل امروز كمتر كسي باقي مانده است . استعداد آنها هدر رفت و به دلسردي كشيده شد . اما در عوض راه براي نسل بعد باز شد .... |
Comments:
Post a Comment
|