Desire knows no bounds |
Monday, January 13, 2003
" ... ما گروه عاشقان بوديم و راه ما
تا صفای بيکران می رفت . روی صورت های ما تبخير می شد شب و صدای دوست می آمد به گوش دوست . " چقدر شنبه رو دوست داشتم . يه روز خوب با تيله ها . مهم نيست که گاهی وقتا قطره های اشک از اون چشم های هميشه صبور سرازير شه . مهم نيست وقتی بخواد حرف بزنه ، چونه ش بلرزه و بغضش رو فرو بده . مهم نيست حس فرو خوردهء سالهای خاکستری دوباره پررنگ بشه . مهم نيست که بفهمی چاره ای نيست و اين ره به ترکستان است . مهم اون حس مشترکيه که بی کلام بتونه حست رو منتقل کنه . که با کوچکترين ثانيه ها يه خاطرهء قشنگ و شيرين بسازه . يه روز خوب که از بمانی و جام جم شد و با آرين و شهر کتاب و اون حرف های تو آژانس تموم شد . مرسی يه عالمه بابت اون همه هديه های قشنگ که می دونم تک به تکشون با چه دقت و وسواسی انتخاب شده ن . بودنتون از بهترين اتفاق های اين روزهای سر در گمی منه . دوستتون دارم اندازهء تمام آفتاب گردون های دنيا . |
Comments:
Post a Comment
|