Desire knows no bounds |
Monday, January 27, 2003
قصهء غروب
انگار درست تر اين بود که اين قصه ، مدت ها پيش تموم بشه . همون وقت که پرسيده بود و جواب داده بودم . همون وقت که دروغ نگفته بودم ، اما خودخواهانه خواسته بودم . اشتباه از من بود و می بايست جبران می کردم . امروز سعی کردم جبران کنم . سخت بود . اصطکاکی فرساينده . انگار پوزخندی خبيثانه بود به تمام لطافت غروب خيس و خلوت پارک ساعی ... برای عواطف نمی شه حد و مرز تعيين کرد . حس ها رو نمی شه بسته بندی کرد ، طبقه بندی کرد ، به موقع مصرف کرد ، يا ذخيره کرد برای روز مبادا . با زندانی کردن حس ها ، خودمون رو شکنجه می ديم . خودمون رو خراش می ديم . و اميد به اينکه زمان مشکل رو حل کنه ، انتظاری ساده انگارانه ست . آره ، بالاخره فهميدم ، هرچند کمی دير ، اما فهميدم ... گاهی وقت ها غنيمت شمردن لحظات حال ، غرامت سنگينی به همراه داره . اين وسط نه من می دونم کدوم درسته يا غلط ، نه تو ، و نه هيچ کس ديگه . شايد تنها راه اين باشه که قناعت کنيم به روشنی ستاره ای دور ، برای نشانی راه . و بقيه رو واگذار کنيم به زمان ، که چگونه روياهامون رو تعبير کنه . ببخش . |
Comments:
Post a Comment
|