Desire knows no bounds |
Thursday, January 2, 2003
دارم کازابلانکا گوش می دم و فيلم های ديشب رو نگاه می کنم . خيلی کم هستن ، در حد چند کليپ سی ثانيه ای . اما يه جورايی تداعی کنندهء يه شب خوب چند ساعته . يه شب خوب با کلی کشفيات حياتی ، باز هم نخ و پک و پيک ، و آخراش صدای خنده هايی که ديگه درجه شون از اساس قابل تنظيم و کنترل نبود . طفلکی آقاهای 1320 با کلی سعهء صدر اين جماعت رو تا آخرين لحظه تحمل کردند و آخر شب به همراه کليهء گارسون ها اومديم بيرون ! ( تازه شانس آورديم اين جماعت ، مثلا جماعت فرهيختگان بودند ! ) ... يه شب خوب با دو تا تولد و يه خداحافظی . رفتن هميشه غم انگيزه ، و خداحافظی از سخت ترين و تلخ ترين کارهای زندگيه برای من . و حالا درست در همين لحظه دارم صحنه های رفتن رو نگاه می کنم و اين موسيقی و تجسم تصوير اينگريد برگمن در فرودگاه ...
درسته : انگار جدی جدی ديگه عاشق شدن ، ناز کشيدن ، فايده نداره ، نداره ! و يه چيز ديگه ، يه يادداشت کوچيک شايد برای بهار ، فروغ ، آذر ، عليرضا ، علی ، و ... . داشتم فکر می کردم وبلاگ نويسی هم مثل همين فيلم های چند ثانيه ای ، يا يه عکس ، در آينده فقط ياد آور همين لحظات کوچيک زندگيه ... تلخ و شيرين ... يک جمله يا يک نوشتهء کوتاه ، تصويريه از يک روز يا يک هفتهء آدم ، که اين تصوير با تمام تلخی يا شيرينيش در آينده تبديل ميشه به يه خاطره . به هر حال اتفاق های زندگی اجتناب ناپذيرند ، نوشتن يا ننوشتن تاثيری در پيش اومدنشون نداره . اما بعد که تبديل ميشن به آرشيو و خاطره ، از غلظت تلخی و شيرينی شون کاسته ميشه . و حس غالب از مرور يه خاطره ، بيشتر دلپذيره تا رنج آور . و باز داشتم فکر می کردم که وقتی ثبت لحظه ها به همين سادگی امکان پذيره ، چرا اين فرصت رو از خودمون بگيريم ، هر چند که گيرم در حال حاضر حس خوبی نداشته باشيم . و باز يه چيز ديگه ... هووووم ، نه ... انگار باز هم بايد بی حرف از خم اين راه گذر کرد . فقط اينکه موقعش نبود ، همين . |
Comments:
Post a Comment
|