Desire knows no bounds |
Monday, February 24, 2003
لذت چقدر زود و راحت تبديل به تهوع می شه . به همون راحتی هم برعکسش اتفاق می افته . می تونی از چيزی که تا ديروز حالِت ازش بهم می خورد ، امروز نهايت لذت رو ببری .
××××× اين بار چقدر همه چیز فرق می کرد . هنوز اون لباس رو که می بينم ، پوست بدنم داغ می شه . ××××× گم شدن تو اون داغی ، حرارت نفس های تب دار ، بوی ادوکلن ملايم ، و آرامشی که متعلق به تو نبود ، ولی مالکش تو بودی و ازش نهايت استفاده رو می کردی . چشماتو ببند و بخواب . بذار پوست بدنت حرف بزنه . با همهء کش و قوسش . با همهء سردی و داغيش . با همهء نرمی و خشونتش . دم غنيمته ، نه ؟ همون قدر که ديروز و فردا مال تو هستن ، امشب هم مال توه ... کاش تو اون لحظه ها لااقل دلم خفه می شد ، صداش رو نمی شنيدم . کاش لااقل هيچ وقت تو رو نديده بودم . ××××× چشماتو می بندی و همهء اصولت رو می ذاری زير پات ، به همين راحتی . و از قضا چيز مطبوعی هم از آب در مياد . چشماتو باز می کنی ، لبخند معصومانه ت هنوز سر جاشه . هنوز همون تصويری تو ذهن بقيه . يه نفس عميق می کشی . هر قدر هم که فرو بری ، تصويرت رو همون ديوار سفيد دست نخورده باقی می مونه . پس با خيال راحت چشماتو ببند . ××××× زندگيتو بکن . همون سراشيبی ، شيبش داره تند و تند تر می شه . لذت می بری ، نه ؟ لذت ببر ، غرق شو . مگه نمی گفتی بی خيال همه چی ، فرصت ها رو درياب ؟ بيا ، اين دقيقا مصداق اون همه شعاره ، نوش جان . ××××× بخند ! جالبه که ديگه حتی به خودت مجال نفس کشيدن هم نمی دی . بی وقفه با کليد ها بازی می کنی . آن و آف . بازی غريبيه ، ولی به تو حال می ده . بی رحمانه لذت می بری . بازی کن . فقط يه چيز ، آخر بازی رو يادت نره . اگه ببازی ، همه چی تمومه ها ، اين بار ديگه سقوط کامل . ××××× تصوير آخر با يه پالتوی کلفت ، شلوار لی ، و پوتين سربازی افتادی تو لجنزار . بلند شدن کار سختيه . تميز کردنشون هم سخت تر . فرصت زيادی هم نيست . از حُسن تصادف ، گِل بازی هم همچين نامطبوع نيست . پس بی خيال همه چی . بغلت تا زمانی که بوت همه جا رو پر کنه . اون موقع هم يه فکری می کنی بالاخره . فعلا دَم رو درياب ! |
Comments:
Post a Comment
|