Desire knows no bounds |
Wednesday, February 19, 2003
خيلی بده که با اينهمه برف ، آدم نه بتونه بره درکه ، نه کلک چال . هميشه اين مهمون ها بدترين وقت رو واسه اومدن انتخاب می کنن ! ... بدتر از همه اينکه اون ابر سياهه هم در راهه ، تازه فکر کنم اين بار با يه توفان بزرگ ... کاش بتونم يه بارم که شده جلوی زبونمو بگيرم ، اين بار بايد خيلی سعی کنم ... ديگه روم نمی شه برم سراغ خدا ، چقدر دلم براش تنگ شده ، برای همهء اون روزا ... همهء اصول اخلاقی که يه زمانی بهشون معتقد بودم ، الان ديگه به کلی نابود شده ن . ارزش خيلی چيزها برام عوض شده . خوب و بد ديگه به اون معنا وجود ندارن . همه چيزها رو با يه ديد متفاوت نگاه می کنم ، يه ديد عجيب غريب . اينهمه سهل انگاری ، ساده گرفتن ها ، بی فکر گذشتن ها ، سقوط رو با خودش مياره . از چه ارتفاعی مهم نيست . فعلا يه سراشيبيه . به کجا می خواد ختم بشه رو نمی دونم ... اون دلشورهء لعنتی هم اينجاست ، مثل هر بار ، مثل هر دفعه . کاش زودتر تموم شه .
|
Comments:
Post a Comment
|