Desire knows no bounds |
Tuesday, April 15, 2003
کم کم دارم گم می شم ... يه وقتايی دلم بدجوری به حالم می سوزه !
××××× مامان شاکيه از دستم ... زياد زياد ... تازه خبر نداره که می دونم ... اين روزا همش بيرونم . همش دارم سعی می کنم فکرشو نکنم ... مامان تنها مونده ، بيشتر از هر وقت ديگه ای ... و من هم مثل خر گير کردم تو گل ، بيشتر از هر وقت ديگه ای ... اصلا نمی تونم تصميم بگيرم ، ذهنمو متمرکز کنم ، قضايا رو تفکيک کنم ... بايد زودتر تصميم بگيرم . مرگ يه بار ، شيون هم يه بار . کاش يکی پيدا می شد بهم بگه چيکار کنم . کاش يکی می تونست جای من قضاوت کنه ... اسم قضاوت که مياد ، ناخودآگاه ياد نيمهء پنهان ميفتم . اينکه اون روی سکه ای هم هست . اينکه من کجای کار وايستادم . اينکه من از کجا دارم نگاه می کنم ... کاش اون خبر شوم رو هيچ وقت نشنيده بودم ... هر روز که می گذره ، بيشتر می ترسم . می دونم آتيشه که شعله ور بشه ، خيلی چيزا رو می سوزونه ، بخش بزرگی از اندک دارايی من رو . از اندک دلخوشی های باقی مونده . از معدود بندهای با ارزش ... ××××× هی زنگ می زنه . هی خوابم رو می بينه . هی زنگ می زنه و می گه نگرانمه . اونم درست روزهای خاص . حس شيشمش خيلی قويه . و اين منو می ترسونه . خيلی زياد . داره رو اعصابم راه می ره . دلم می خواد دست از سرم برداره ، ولم کنه به امان خدا ، تحويل نگيره ، يادم نيفته . اما همه ش بر عکسه . کاش کمی نبود . شنيدن صداش به تنهايی کافيه تا منو دچار اضطراب کنه . بد اخلاق می شم ، عصبی می شم . و دق دليمو سر آدمای ديگه خالی می کنم . با هر تلفنش يادم ميفته که دارم رو لبهء تيغ راه می رم . اين کُشنده ست و خسته م کرده . چاره ش رو می دونم . اما سخته ، خيلی سخت . و باعث می شه تنها تيکه های کوچيک و دوست داشتنی زندگيم رو هم از دست بدم . همه چی قاطی شده ، بد جور . ××××× يعنی هيچ راه ديگه ای نيست ؟؟؟ |
Comments:
Post a Comment
|