Desire knows no bounds |
Friday, April 18, 2003
يه عالمه وقت بود که منتظر بودم بهم زنگ بزنه . شايد از همون روز که خودش همه چيو تو چشام خونده بود . چند بار رفتم سراغ تلفن و شماره ش رو گرفتم ، اما هر بار قطع کردم . می دونستم اين روزا حال و روز خودشم بهتر از من نيست و شايد اينجوری بدترش کنم . به خصوص اينکه هيچ کاری هم نمی تونم براش بکنم . تا اينکه ظهر خودش زنگ زد . درست زمانی که يه عالمه فکر عجيب غريب تو کله م داشت چرخ می خورد . و يه عالمه تصميم های عجيب غريب تر . اولش حرف زدن برام خيلی سخت بود ، اما اونقدر آروم و عادی برخورد کرد که انگار همه سناريو رو از قبل خونده ، که انگار هيچی نيست که ندونه . و اونقدر با اطمينان و آرامش حرف زد که به شدت آروم شدم و آفتابی . انگار تمام اضطراب اين چند روزه ، تمام نگرانی ها و سردرگمی هام يه هو رسوب کردن . نيم ساعت حرف زدم ، و دو ساعت بعدش فقط ساکت بودم و گوش می کردم . مدت ها بود که يه صدا اينجوری آرومم نکرده بود . بهش از خيلی چيزا گفتم . بيشتر از همه از اون درد لعنتی ، از اون اضطراب لعنتی ، از اون ترس لعنتی . و اونقدر آروم دوباره همه حرفام رو برای خودم توضيح داد که يه هو از سنگينی همه شون راحت شدم .
گفت يادته يه سال و نيم پيش رو ، چقدر حالت بد بود ، چقدر به ته خط رسيده بودی ؟ اون موقع زير صفر بودی ، پايين منحنی . اون موقع می تونستی به راحتی زندگی همين آدمايی رو خراب کنی که الان اينقدر نگرانشونی ، که الان اينقدر از قضاوتشون می ترسی . فکر کن اگه اون موقع کم مياوردی و اينهمه مقاومت نمی کردی ، چی به سرشون ميومد . فکر کن اگه همون جوری می رفتی پايين چه اتفاقی می افتاد . تو اين راهو انتخاب کردی که بيای بالا . بايد کلی هم خدا رو شکر کنن که بين اون همه راه های بدتر ، اين راهو انتخاب کردی . گفت فکر می کنی تو تمام اين مدت يه لحظه هم شده که من حواسم به تو نبوده باشه ؟ گفت فکر می کنی اگه می ديدم داری اشتباه می کنی يا ذره ای ممکن باشه بلغزی ، همين جور ساکت می نشستم و نگات می کردم ؟ گفت فکر می کنی قضيه خرس مهربون رو يادم رفته ؟ فکر می کنی هر کی ديگه جای تو بود ، اينجوری برخورد می کرد که تو با خرس مهربون کردی ؟ اونم با حالی که هر جفتتون داشتين . هر کی ديگه بود امکان نداشت ملاحظهء اين چيزا رو بکنه ، اون هم با اون وضعی که تو داشتی ، اونم با اون شعار " دم رو غنيمت بدون " . درسته که اگه خرس مهربون ، خرس مهربون نبود ممکن بود همه چی يه شکل ديگه باشه ، اما اونی که عکس العمل نشون داد تو بودی و اين کار هرکسی نيست . گفت هميشه ساکت بودم ، اما نگات می کردم . و می ديدم که داری پله پله بالا ميای ، مثل هميشه به تنهايی ، و به سادگی . تو از اون پله ها عبور کردی که بيای بالا . يادت نره اونايی که نگران قضاوتشونی الان ، همونايين که اون موقع باعث شدن تو با اون وضع زير خط صفر باشی . خيلی راحت تنهات گذاشتن . و حالا که باز يه خورده داری می خندی ، اومدن که گير بدن بهت . الان اومدی بالا ، اين آمادگی رو داری که يه سيستم جديد رو شروع کنی ، همون چيزی که خودت داری می گی اخيرا . گيرم که تنهای تنها . اما اين بار ديگه اين تنهايی آزارت نمی ده . لازم نيست بابت پله ها وجدان درد داشته باشی . اون پله ها رو لازم داشتی که بيای بالا ، ديگه نبايد هی برگردی و به پايين نگاه کنی . يا حتی اينکه غصهء پله ها رو بخوری . اونا همه رهگذرن . اگه تو ازشون استفاده کردی ، مطمئن باش اونا بيشتر از تو استفاده کردن . لازم نيست اينقدر به خودت گير بدی و حواست به همه باشه . گفت تو آدمای خودت رو داری تو زندگيت . الان بهترين موقع ست که حواست رو معطوف اونا کنی . کمی کوچيک تر ، کمی جمع و جور تر ، اما گرم تر ، آروم تر ، ساده تر . راه خودتو برو و اينقدر به کارات فکر نکن . تو مسوول تنوير افکار عمومی نيستی . وقتی می دونی که هيچ جاييش رو نلغزيدی و وقتی منم تاييدت کنم ، پس خيالت راحت باشه و بشين زندگيتو بکن . گفت همهء اينارو فراموش کن و يادت باشه داری بار چند نفر رو به تنهايی به دوش می کشی . همهء اين بار سهم تو نبوده . بايد اونا اين رو بفهمن و قدر بدونن . به خودت سخت نگير . فکر نکن . و بدون آدمای دور و برت ، حتی اگه حرف نزنن ، اما هيچ وقت تنهات نمی ذارن . و بدون هر وقت داشتی می ترکيدی ، با يه شماره می تونی جماعتی رو از عزاداری نجات بدی . من هميشه هستم اينجا . و متاسفانه برام مهم تر از اونی که گوشی رو قطع کنم ! چقدر آخيـــــــــــــــــــش شدم .... يه عالمه . |
Comments:
Post a Comment
|