Desire knows no bounds |
Tuesday, April 29, 2003
به تو بگويم
... ديگر جا نيست قلب ات پر از اندوه است خدايان ِ همه آسمان های ات بر خاک افتاده اند . چون کودکی بی پناه و تنها مانده ای از وحشت می خندی و غروری کودن از گريستن پرهيزت می دهد . اين است انسانی که از خود ساخته ای از انسانی که من دوست می داشتم که من دوست می دارم . *** دوشادوش ِ زنده گی در همه نبردها جنگيده بودی نفرين ِ خدايان در تو کارگر نبود و اکنون ناتوان و سرد مرا در برابر ِ تنهائی به زانو در می آوری . آيا تو جلوه ی ِ روشنی از تقدير ِ مصنوع ِ انسان های ِ قرن ِ مائی ؟ - انسان هائی که من دوست می داشتم که من دوست می دارم ؟ *** ديگر جا نيست قلب ات پر از اندوه است . می ترسی - به تو بگويم - تو از زنده گی می ترسی از مرگ بيش از زنده گی از عشق بيش از هر دو می ترسی . به تاريکی نگاه می کنی از وحشت می لرزی و مرا در کنار ِ خود از ياد می بری . " احمد شاملو " |
Comments:
Post a Comment
|