Desire knows no bounds |
Monday, April 7, 2003
هنوز که هنوزه ، بابا بی مقدمه حال گلبول های سفيد رو می پرسه . بعد از گذشت يه چيزی حدود يک سال و نيم ، اين سوال گاه و بيگاهش خيلی برام جالبه .
××××× هر چقدر پوشيدن يه تی شرت خالی تو سرمای زمستون توسط يه آقای چارشونهء خوش هيکل ، سکسيه ؛ پوشيدن يه کت شلوار گل و گشاد توسط يه آقای لاغر اونم تو اين گرما ؛ ... ! يکی نبود بهش بگه آخه مگه مجبوری بيای ؟! ××××× بچه فسقلی ، انگار نه انگار که پنج سال از من کوچيکتره . همچين ادای آقاهای بزرگ رو در آورد که جدی جدی به شک افتادم نکنه از من بزرگتر باشه ! گپ زدن با آدمی که تو رو با تمام پس زمينه هات بشناسه و ادعای روان شناسی هم داشته باشه ، خيلی مفرحه . بيشتر از همه از ديدن اون عکس های مخفيانهء بی فلاش خنديدم . خدا می دونه اينا چرا نمی رن با هم قد خودشون بپرن ! ××××× می شه لطف کنی يه خورده بری بالاتر ؟! گفتم بالش و پتو خوب چيزيه ، اما نه ديگه اينقد ! ××××× هميشه هدايت قصه ها دست من و تو نيست . حوادث زندگی گاهی غير قابل پيش بينی تر از اونی هستن که آدم تصور می کنه . ولی آدما يادشون می ره سهم تقدير رو در فراز و فرودهای راه در نظر بگيرن . همه چی دست من و تو نيست . ما هم هر کدوم به نوبهء خودمون ، يک بازيگريم . ××××× شجريان داره می خونه : ... ای فرياد وای بر من همچنان می سوزد اين آتش آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان وانچه دارد منظر و ايوان ... همه چی داره کمرنگ می شه ... به آرومی ... خيلی آروم تا آخرش يه روز چشم باز کنی و ببينی که همه جا بی رنگه ... بی رنگ بی رنگ ... خالی از تمام داشته ها و نداشته ها . |
Comments:
Post a Comment
|