Desire knows no bounds |
|
Thursday, June 26, 2003
لحظه های خوب ، کم نيستن اين روزها ... آدم های خوب هم ... قصه های خوب هم ... بودن اينجا رو به خاطر همين تيکه های کوچيک و قشنگ لحظه هاش دوست دارم ... به خاطر موج شيرينی که يه لحظه تو فضا جاری می شه و حسش تا مدت ها باقی می مونه ... به خاطر صميميتی که تو رو در دقايقش غرق می کنه ... حالا هر قدر کوتاه ، هر قدر گذرا ... قطعه های زيبای زندگی با همين لحظه ها ساخته می شه ... با همين در لحظه زندگی کردن ... با فراغت از آينده ... رهايی از اين ترس که ممکنه چی بشه ، چی پيش بياد ... بی ترس از اينکه در معرض قضاوت قرار بگيری ، در معرض همون قضاوت هايی که هميشه محکومت می کنه ... اما يه چيزی هست که هميشه آزارم می ده ... اينکه همهء راه ها ، همهء همهء راه ها به همون ميانهء راه منتهی می شه ، به همون دو راهی ، همون که سال هاست متوقفم کرده ... بارها شده تا يک قدمی ِ زدن به آب وسوسه شدم ، اما هر بار فرمان ايست قوی تر از وسوسه بوده ... و خوب ، اين روزها مقاومتم در برابر اين وسوسه کم شده ، خيلی کم ... شايد به کوچکترين تلنگری بند باشه ... و سايهء اون انتظار لعنتی ، به شدت روی لحظه هام سنگينی می کنه ... از ضرر نمی ترسم ، اما از باخت چرا .
کاش تکليفم لااقل با خودم يه سره بود ! |
|
Comments:
Post a Comment
|