Desire knows no bounds |
|
Monday, June 9, 2003
بعضی از اتفاقات زندگی اجتناب نا پذيرن . و بدترين ها و موندگار ترين هاشون هم معمولا تاوان حماقت های خود آدمن . يادمه قبلنا چقدر شعارهای صد من يه غاز می دادم ، ولی الان در عمل می بينم چقدر با حرف هام فاصله دارم . می بينم وقتی آدم در کوران اتفاق ها قرار می گيره ، هرگز نمی تونه به همون راحتی که يه عمر شعار می داده ، عمل کنه .
از اين همه انعطاف خودم در شگفتم . هر لحظه فکر می کنم که به زودی منفجر خواهم شد ، اما باز هم همه چی ادامه پيدا می کنه . نمی دونم دليلم دقيقا کدومه ؟ تن دادن به جبری که اگرچه گريزناپذير نيست ، اما رهايی ازش بهای گزافی داره . حساب گری يا منطق خطی دو دو تا چهارتايی . ترس از ريسک کردن . يا ترس از اينکه اونور پل خبری نباشه، گيرم که زدی به آب و گيرم که به سلامت رسيدی اونور، اگه هيچ کدوم از روياهات اونجا نبود چی ؟ حاضری رو وضع فعليت قمار کنی ؟ و خوب تر که فکر می کنم ، می بينم تن به آب نمی دم چون مرزهای نا ممکن زيادی سر راهمه . اونقدر ناممکن که شانس موفقيت رو بی رحمانه به سمت صفر سوق می ده . اينجوری می شه که هر بار از لب مرز برمی گردم . هر بار سُربی تر از قبل . و وقتی برمی گردم ، حتی جای قبلی خودم رو هم گم می کنم . بودنم به شدت اضافی می شه ، انگار که شيئی تزئينی باشی بالا سر شومينه و ديگران مجبور باشن بر حسب وظيفه گردگيريت کنن . بعد از اين همه سال هنوز نتونستم دلم رو راضی کنم که زندگی رو - که زندگيم رو - از زاويه ء سوم شخص مفرد نگاه نکنه . و راستش مدت هاست که از اين " هميشه - سوم شخص - بينی " ِ خودم خسته م . کاش لااقل دلم راضی می شد . |
|
Comments:
Post a Comment
|