Desire knows no bounds |
Monday, July 28, 2003
از وبلاگ درباره هستی من :
دارم اشتباه می کنم ؟ مهم نیست ! می خوام اشتباه کنم ! چی ، آخرش چی می شه ؟ آخرش یه چیزی می شه دیگه ، باید این ذهن بیمار رو درمان کرد ، ذهنی که دائماً می خواد حدس بزنه که آینده چی می شه . وقتی یه رمانی می خونی همش نباید حدس بزنی آخرش چی می شه . باید بذاری همونی که اولش رو نوشته و روند داده به داستان ، همون تمومش کنه . حالا چه خوب ، چه بد! بذار خودش تمومش کنه با خلاقیت ذهن خودش . مگه وقتی وسط یه رمان هستی می ری صفحه ی آخر رو می خونی ؟ اگر این کار رو می کنی یه احمقی . یه دیوونه ی تمام عیار . پس چرا دائماً می خوای آخرش رو حدس بزنی ؟ بذار خودش به یه جایی ختم می شه . این پایان هم مثل پایان اون رمان هستش ، یا خوبه یا بد . چی ، اخلاقیات ؟ برو بابا ، ببینم این همه بر پایه اخلاقیات زندگی کردی ، چی شد ؟ الان احساس خوبی داری ؟ آره می دونم که نداری . گاهی لازمه از قالبها ( یا شاید هم غالبها! ) زد بیرون ، گاهی لازمه که آدم چارچوب ها رو بشکنه . ادامه ... |
Comments:
Post a Comment
|