Desire knows no bounds |
Sunday, August 10, 2003
ديگه بعد از " آئورا --- کارلوس فوئنتس " و " مونته ديديو کوه خدا --- اری دلوکا " بايد کم کم به سليقهء جناب فروشنده ايمان بيارم ! به خصوص اين دومی خيلی چسبيد . البته نمی دونم ظرافت هايی که در بازی با کلمات تو اين کتاب به کار رفته ، تا چه حد هنر مترجم کتابه .
:: شمع فقط تاريکی را روشن می کند ، نه اينکه فراريش بدهد . :: به اش می گويم : ماريا ، خداوند همه چيز را می بيند . می گويد : " بله ، همه چيز را می بيند ، اما اگر خود من به اين فکر نباشم که کارها را درست کنم با ديدن او که کار من درست نمی شود . " :: آدم بايد به تنبيه های شوخی آميز خدا هم رضا بدهد ، چون حکمت خداوند اين است که گاهی آدم ها را مسخره کند تا سر عقل بيايند . :: " الهی به سرنوشت سگی دچار بشود که سوهان را ليس می زند ... دارم لعنت می کنم ... سگی که سوهان را می ليسد خون ِ خودش را می ليسد ، اما لذتی که می برد بيشتر از دردی ست که حس می کند و همين طور ادامه می دهد تا اين که ديگر خون توی بدنش نمی ماند . " :: هر بار که بمبی نزديکی هامان می ترکيد بادش او را دچار استفراغ می کرد ، سرش را می گرفتم توی دستهام ، وسط پاهای من بالا می آورد ، خوشحال بودم از اين که از عشقمان اين کار هم بر می آمد . آن موقع نامزد بوديم و بيشتر از زن و شوهر به هم وابسته بوديم . جنگ همچو امکانی را به ما می داد . اگر او از اين دنيا برود ، من دستگيرهء بی در می شوم . :: وقتی احساس دلتنگی می کنيم به خاطر غيبت نيست ، به خاطر حضورست ، کسی آمده ديدنت ، آدم ها يا سرزمين ها از دور آمده اند و يک کمی کنارت می مانند تا تنها نباشی . :: دارم ياد می گيرم - اصلا کار يعنی همين - دارم ياد می گيرم که بی اعتنا به آفتاب ِ بيرون سرم را بيندازم پايين و کارم را بکنم ، در حالی که بيرون آفتابی ست که همه جا را گرفته و زود هم تمام می شود ، بعدش هم غروب می شود و آدم هنوز توی دکان است و آمدن و رفتن ِ آفتاب را ديده بدون اين که سلامی به اش بکند . " مونته ديديو کوه خدا --- ترجمه مهدی سحابی " اين جملهء آخری رو از تو هم شنيده بودم ، يادته ؟ |
Comments:
Post a Comment
|