Desire knows no bounds |
Tuesday, August 12, 2003
از وبلاگ خرمگس خاتون :
يه استفراغ خوب ! سلام دخترم ... خیلی خوشحالم که بالاخره دست از حساب و کتا ب برداشتم و به آرزوهایی که یه عمری تو کله ام وول میخورد عمل کردم ... خیلی زود ۳۰۰ دلاری رو که داشتم تموم شد . بعدش دکون به دکون در زدم و پرسیدم که برای من کاری هست یا نه ... من الان توی یک شیرینی فروشی در مرکز پاریس کار گرفتم ... صندوقدار هستم و اونقدری پول می گیرم که اموراتم بچرخه ... خیلی خوشحالم و می دونم تو هم جات امنه ... هر چی باشه تو نمی تونستی برنامه ها و درس و مدرسه و کلاسای جور واجورتو ول کنی و با من دیوونه راه بیفتی ... من به طرز عجیب و غریبی دارم با زندگی حال می کنم و هنوز دلم برات تنگ نشده ... به بابات بگو هنوز هم پشیمون نشدم و کماکان بدم میاد ازش ... سرم که به سنگ نخورده هیچی حس می کنم یه کوه سنگ از رو کله ام برداشته شده و چقدر از خودم بدم می آید وقتی که می بینم چندین سال نشسته بودم اون ور دنیا و می گفتم نمیشه! ... حالا شده خوبش هم شده ... خدا رو چه دیدی شاید عاشق هم بشم ... نه حالا صاحب شیرینی فروشی ... اون یه کم چاقه و به من نمیاد ... از همین مشتری های اینجا ... بد هم نیستن ... میدونی حمال های اینجا از تحصیل کرده های سوپر لوکس اونجا بیشتر می فهمن! ... به هیچ کس سلام نمی رسونم ... از جیلیز و ویلیزهای احتمالی بابات - قند تو دلم آب میشه ... مواظب خودت باش . فصل استفراغ از کتاب آيين همسرداری - نوشته الفاروق الکشافرز |
Comments:
Post a Comment
|