Desire knows no bounds |
Wednesday, August 27, 2003
اين جوريا که بوش مياد ، کار نشد نداره ... فقط کمی صبر ايوب لازم داره و يه خورده کفش و عصای آهنين ... و صد البته بايد کمی هم هلن کلر باشی ، کر و لال ... اين جوری همه چی بر وفق مراده و ايام به کام .
سفر شمال خيلی خوب بود ... از اون هواهای خنکی که اصلا آدم چسبونک نمی شد ... يه عالمه بارون ريز ... يه عالمه مه ... يه عالمه زغال اخته ... يه عالمه آهنگ جواد توی راه بدون اين که کسی صداش در بياد ! ( فقط همه به شدت از حسن انتخاب های من شگفت زده شده بودن ! ) ... يه عالمه شنا تو دريای توفانی ( و مقاديری دست درد وحشتناک ) ... يه عالمه خوردن و خوردن و خوابيدن و خوابيدن ... يه عالمه ليونل ريچی ... يه کوچولو حکم ... و مهم تر از همه همسفر بودن با چند تا موجود دوست داشتنی که بعضياشون زده بودن رو دست نويد در زمينهء اراجيف گويی ... خلاصه که چسبيد . و اين روزا : مقاديری مهمون شبانه روزی ... تعدادی مهمونی و کمی عروسی ... و يکی دو تا مسافرت باقی مونده ظرف همين چند روز ... بيرون ِ من اون قدر شلوغه که فرصت سر خاروندن هم ندارم ... و اين تو اون قدر خاليه که از اين همه سکوت و تنهاييش خوابم گرفته ... اما خيالی نيست ... هنوز لبخندی که دوست دارن ببينن سر جاشه . گوش کن وزش ظلمت را می شنوی ؟ من غريبانه به اين خوشبختی می نگرم . * * فروغ |
Comments:
Post a Comment
|