Desire knows no bounds |
Sunday, November 2, 2003
you made my day
" پل های مديسن کانتی " ... نمی تونم هيچی بگم ، جز اينکه دقيقا همين قصه رو از نزديک ِ نزديک با چشمای خودم ديدمش ... خيلی چسبيد و کلی حالمو خوب کرد . قصه همون تراژدی قديمی بود . زنی متاهل درگير عشقی اجتناب ناپذير می شه ... و سوال ، همون سوال هميشگی . آيا اين خيانته ؟ .. آيا درسته که مرزها رو زير پا بذاره و دنبال دلش بره ؟ .. آيا به واسطهء عاشق بودن ، محکومه ؟ .. آيا درسته که عمری رو به خاطر همسر و فرزندانش بمونه و بی عشق زندگی کنه ؟ .. آيا درسته که زندگی ش رو به خاطر عشقی چهار روزه رها کنه ؟ .. آيا هميشه بين مادر بودن ، و زن بودن اينهمه تضاد هست ؟ .. آيا همچين عشقی با گذر زمان کمرنگ می شه و از بين می ره ؟ .. بعد از خوندن کتاب ، ياد کامنتی افتادم که فروغ برام گذاشته بود : " ... هيچ کس تا در موقعيتی نباشه ، نمی تونه قضاوتی درباره اون وضع بکنه .. کسی می فهمه و می تونه درست ببينه که زمانی در همون زاويه قرار داشته .. راستی يه چيز ديگه .. خوب و بد نسبی هستند .. يک بوم و دو هوا هم فقط يک تعريفه که خودت می سازی .. وجدان هم نسبی ست .. همه چيز نسبی ست .. خدايي که ما رو در موقعيت ويژه ای قرار می ده نبايد اين کار رو بکنه .. امتحان آدم ها اون هم از طريق اين که وادارشون کنی احساس شونو له کنن بی عدالتی ست .. از دست خدا شاکی ام ... " همينه .. يعنی بايد همين باشه ... تعريف ها و ارزش گذاری ها نسبی هستن ... از موقعيتی تا موقعيت ديگه کاملا فرق می کنن ... اونقدر متفاوت که حتا مفهومی به نام خيانت ، عليرغم ظاهر مطلقی که داره ( مطلقا ارزش منفی ) ، در بعضی شرايط ستودنی می شه . ميلان کوندرا تو يکی از کتاباش گفته بود : " خيانت يعنی از صف خارج شدن . " و خوب من فکر می کنم هر " از صف خارج شدنی " مذموم نيست . خيلی وقتا تو صف باقی می مونيم چوم جسارت و شجاعت کافی نداريم تا با موقعيت جديدی روبرو بشيم . گاهی تو صف موندن تنها از سر عجز خودمونه ، اما با برچسب هايی مثل " وفاداری " ، " بردباری " و " تحمل " روی ناتوانی هامون سرپوش می ذاريم . يا به همچين صفاتی آويزون می شيم چون راه ديگه ای نداريم . در حاليکه گاهی وقت ها اون چيزی که در نگاه اول برچسب خيانت داره ، اون قدر باشکوه و دست نيافتنيه که ته دلمون حسرتش رو می خوريم . نسبی بودن ارزش ها و تعاريف و باورها ، بهترين نتيجه ايه که از اين روزهای زندگيم گرفته م . اين جوری بار زندگی خيلی سبک تر می شه . قسمت های خشن و جدی و منطقی ش کمرنگ تر می شه . و اون حس سبکی ِ ساده انگارانه ای که به جا می مونه ، زندگی رو نارنجی تر می کنه . |
Comments:
Post a Comment
|