Desire knows no bounds |
Wednesday, December 3, 2003
تيله های طفلکی گير افتاده بودن تو يه کوزه ی چاق . سرد و مرطوب و تاريک . وقتی در آوردمشون ، انگار از سياه چال نجات پيدا کرده ن . نور چشماشونو می زد . با حوصله شستمشون و گذاشتم آروم آروم تو آفتاب خشک بشن . وقتی رفتم سراغشون ، کلی چشماشون برق می زد . شاد و هيجان زده بودن . ريختمشون کنار تيله های قبلی خودم تو يه بانکه ی قديمی ، از اونا که درشون کيليپسيه . حالا ظرف اين دو سه روز ، فکر کنم کلی با هم دوست شده باشن .
هميشه يه جعبه مدادرنگی ، اتفاق وسوسه انگيزيه . چه برسه به يه دونه از اون جعبه بزرگای بيست و چار تايی staedtler ، از اون مداد های چاق مثلثی . حتا اگه يه ذره نقاشی هم بلد نباشی ، همين که رنگ ها رو به ترتيب بکشی روی کاغذ ، اون قدر هارمونی شاد و قشنگی درست می شه که بی اختيار بداخلاق ترين قيافه ی دنيا رو هم دچار لبخند می کنه . کوچه های پر برگ بارون خورده ، خرس کوچولوی تخس بداخلاق ، يه جامدادی خوشگل سبز ، سه تا سی دی جديد قشنگ ، يه عالمه کتاب شعرهای کوچيک ، چند تا بسته سيگار خوش بوی باز شده ی دست نخورده ، چند تا فيلم و دو تا کارتون جديد ، ... . هر کدوم از اينا می تونن به تنهايی بهونه ای باشن برای يه قصه . ديگه لازم نيست تو دنيای بداخلاق آدم بزرگا دنبال تنوع بگردی . قصه ها رو می شه خلق کرد ، به سادگی ، به بهونه ی شادی های کوچيک غير منتظره . کافيه clear history رو بزنی و از حالا به بعد روی صفر تنظيمش کنی . هر اتفاقی که افتاده ، متعلق به گذشته ست . مجبور نيستی آدم ها رو با پيش زمينه ی ذهنی قبليت ببينی . همه رو بريز دور . اونا هم حتما تغيير کرده ن ، همون طور که تو توی اين مدت عوض شدی . آدما رو دوباره دوست داشته باش و بذار دوست داشته باشن ، تو قصه های کوتاه ، قصه های يک روزه . صبح يکی بود ، يکی نبود ، و شب کلاغه به خونه ش نرسيد ، ها ؟ مداد رنگی هاتو بردار و روزهای سياه سفيدت رو رنگ کن . قرمز ، نارنجی ، سبز . بذار بوی چمن خيس و خاک بارون خورده همه جا رو پر کنه . يادت بمونه که همه چی قصه ست . تو و قصر خيالی ت و کالسکه ی جادويی ت . چه اشکال داره وقتی ساعت دوازده بار زنگ بزنه ، دوباره تبديل بشی به کدو حلوايی ؟ مهم اينه که روزت رو با يه قصه ی ديگه از قصه های دختر شاه پريان گذروندی . and who knows |
Comments:
Post a Comment
|