Desire knows no bounds |
|
Thursday, January 8, 2004
ياد ايام !
در راستای پروژه ی بچه دار شدن ليلا ، ياد اون وقتا افتادم که يه فکر نسبتا مشابه تو کله م بود . يه چيزی تو اين مايه ها که سر و کله زدن با بچه ی تو - که من ترجيح می دادم پسر باشه و تو دختر - بايد کار جالبی باشه . دوتايی با هم چقدر می تونستيم خوش بگذرونيم ، به خصوص اگه پسرک به تو رفته باشه : يه موجود تپلی خوردنی با چشم های درشت مهربون و خنده ی شيطون . اسمشو چی می ذاشتم ؟ هوووم ، نمی دونم راستش . تا کوچيک بود می شد خرس کوچولو صداش کرد ، بزرگم که شد لابد خرس گنده ! بعدنم می شد يه کوهنورد رزمی کار مديتيشنيست که خدای رياضيه و بالاتر از اون يه دائرة المعارف متحرک . البته سعی می کردم از همون اول با خودم ببرمش شنا که مثل تو ضد آب در نياد ! اما خوب از اون جا که تو معتقد بودی احمقانه ترين عمل دنيا ازدواجه و احمقانه تر از ازدواج ، همانا بچه دار شدن ، می بايست يواشکی اين کارو می کردم . يعنی يه جوری که تو نفهمی بابای بچه ای ! خوب اينم زياد سخت نبود . تازه بعدنم که بزرگ می شد مطمئنا عاشقش می شدی و همه ی تئوری های زمان جوونيت رو بی خيال ! مثلا وقتی چهل سالت می شد تصادفا با يه آقای جوون جنتلمن آشنا می شدی و کم کم می ديدی اهه اين چه موجود جالبيه و چقدر خصوصياتش شبيه توه . بعد از يه عالمه وقت يه روز آقای جوون که زندگی آدم آهنی وارت رو همه ی اين مدت ديده بود ، تو رو دعوت می کرد خونه شون به صرف يه ناهار خوشمزه ی خونگی و بعد ... خوب راستش کلی بعد می تونست داشته باشه ، اما درست تو همون صحنه ياد Thorn Birds افتادم و مگی و پدر رالف ! اون جا مگی معتقد بود يک زن نمی تونه با کليسا در بيفته* ، و حالا که اون اين کار رو کرده ، خدا داره ازش انتقام می گيره . به اين روش که پسرش هم تصميم می گيره کشيش بشه ... و بعدتر فکر کردم از اونجايی که اين جا ايرانه و ما ملت ِ طفلکی ، هميشه يه فاز عقب تريم ، اگه خدا تصميم بگيره گناه من رو تو همين دنيا و به شيوه ی Thorn Birds تلافی کنه ، پسر من احتمالا به سرش می زنه بره آخوند بشه ! .. و خوب اون موقع ديگه عمرا تو من رو نخواهی بخشيد ، اينه که از اساس بی خيال شدم !! * خدا برای من چه کرده غير از آن که رالف را از من گرفته است . خدايا ، اين را بدان که ديگر مثل گذشته از تو بيم ندارم . چقدر از مجازاتت می ترسيدم . در تمام زندگی به خاطر همين ترس ، راه راست و محدود را پيموده ام ولی طاعت چه چيزی را برايم به ارمغان آورد ، جز آن که مرا از رالف جدا کرده . شايد اگر از گفته هايت سرپيچی کرده بودم ، خوش بخت تر می بودم .. تو ما را کودکانی می شناسی که بايد دائما مجازاتشان را به رخ شان کشيد . اما ديگر نمی ترسم چون اين رالف نيست که سرزنش پذير است ، مقصر اصلی تويی ، نه رالف . او نيز همانند من ، در بيم و ترس از تو زندگی می کند . من درک نمی کنم تو را چگونه می توان پرستيد ... من همه چيز را به گردن گرفته ام . نمی توانم هيچ کس را سرزنش کنم و از هيچ چيز هم متاسف نيستم . پرنده که خاری سينه اش را خسته است _ پرنده ی خارزار - از قانونی تغيير ناپذير پيروی می کند . او نمی داند چه چيزی وادارش کرده تا سينه اش را به خار بسپارد و آواز خوانان بميرد . حتا لحظه ای که خار سينه اش را می شکافد از فرا رسيدن مرگش آگاه نيست و به همان قانع است که آن قدر بخواند و بخواند تا ديگر صدايی در گلويش باقی نماند . ولی ما ، ما هنگامی که خاری در سينه مان فرو می کنيم ، می دانيم ، درک می کنيم و با اين همه ، ادامه می دهيم ، ادامه می دهيم .. " پرنده ی خارزار --- کالين مک کالو " |
|
Comments:
Post a Comment
|