Desire knows no bounds |
|
Saturday, February 14, 2004
و روز هشتم ، خدا جرج را آفريد ...
ديشب تقريبا نخوابيدم . تا 5 صبح بيدار و از اون ورم به هوای کلاس همه ش تو خواب و بيداری . اگه هوا اون قدر ابری و توپ نبود و غيبت هام تموم نشده بود ، حتما کلاس رو دو در می کردم و تا خود عصر می خوابيدم ، اما دلم نيومد . هوا از اساس از اون هواهای دو نفره بود .. از اون هواهای جاده ای همراه ابی و فرامرز اصلانی .. رفتيم ظهيرالدوله .. قدم زديم لابه لای شاخه های بی برگ گل يخ و قبرهای آدمايی که هر کدوم يه زمانی کلی برای خودشون معروف بوده ن .. قبر فروغ و خيليای ديگه .. حس قبرستون رو دوست دارم ، يه جورايی آدم رو آروم و ته نشين می کنه .. هنوز کمی قدم زدن تو کوچه پس کوچه های دربند ، کلی حالم رو بهتر می کنه .. خوب بود زياد .. يه زمانی منم همه ش به اين فکر می کردم که قبرم کجا باشه و رو سنگش چی بنويسم . اما خوب حالا زيادم دلم نمی خواد قبر داشته باشم . شاهين دوست داره به جای قبر ، گلدون داشته باشه . من اما باغچه رو ترجيح می دم . اون جا قاطی خاک و گل و برگ و جونورا ، زندگی جريان داره . تازه ممکنه سبز هم بشم ، کسی چه می دونه . |
|
Comments:
Post a Comment
|