Desire knows no bounds |
|
Thursday, February 19, 2004
مدرسه که می رفتيم ، عاشق بهمن بوديم و دهه ی فجر . دهه ی فجری که نه خاطره ای ازش داشتيم و نه توجيهی . اما دوستش داشتيم چون کلاس ها تق و لق بود و عملا تعطيل . از دو هفته قبلش هم به بهانه ی تمرين برنامه ها و نمايش و باقی قضايا - اونم برای من که نويسنده ی طنز برنامه ها بودم و کارگردان اجرايی - بهترين موقعيت و بهانه بود برای دو در کردن کلاس ، به خصوص کلاس های عمومی مثل دينی و تاريخ و جغرافی و ... . و خوب يادمه وقتی از کلاس بيرون می رفتيم بچه ها با چه حسرتی نگاهمون می کردن .
اون موقع چيزی به نام جشنواره برای من که تنها دريچه ی ارتباطم با دنيای سينما مجله فيلم بود ، يک رويا محسوب می شد . جشنواره عبارت بود از تورق ويژه نامه ی قطور بهمن ماه با بوی کاغذ کاهی و جلد های براق و طرح های آيدين آغداشلو . جشنواره عبارت بود از رد شدن سرويس مدرسه از جلوی سينما و نگاه پر تمنا به صف طويل تماشاگران . همين . تا بالاخره ما هم بزرگ شديم و رفتيم قاطی بازی دنيای پشت چارديواری مدرسه . حالا ديگه بهمن و دهه ی فجر بار معنايی ديگه ای داشت . اونم برای ما که فکر می کرديم اسم با مسمايی برای خودمون پيدا کرديم : نسل سوخته . اما خوب يه اتفاق جديد افتاده بود ، اين بار به جای پشت شيشه ی سرويس مدرسه ، ما هم توی صف بوديم ، سال های هامون و پری . ... خيلی اتفاق ها افتاده . خيلی چيزا عوض شده . ما هم خيلی تغيير کرديم . اما هنوزم که هنوزه موقع پيش فروش بليت ها تو سينما فلسطين ، حس خوبی داريم . همين طور موقع خريدن برنامه ی تا نشده ی فيلم ها ، روز اول جشنواره . موقع خط کشيدن زير فيلمايی که با ساعت کلاس هامون تلاقی نمی کنه . موقع دايره کشيدن دور اونايی که به هر قيمتی شده بايد ببينيم . هنوزم مامانم با يه نگاه عاقل اندر سفيه می گه : بابا اينارو که بعدنم نشون می دن ، چرا خودکشی می کنين آخه ! می گم : مثل اين می مونه که کنسرت نری ، چون بعدا نوارش مياد بيرون !! آخه نمی دونه چه بويی داره جشنواره . يه جورايی فکر می کنی همه ی اينايی که با تو توی صف وايستادن ، اول ماه مجله فيلمشون ترک نمی شه . همه ی اينايی که از صبح تو سرما کنار تو وايستادن ، اين ده روز رو زندگی می کنن تا يه سال شارژ باشن . همراه آدم های روی پرده ی نقره ای می خندن و گريه می کنن ، تا يه خاطره ی طلايی برای بقيه ی سال تو ذهنشون باقی بمونه . ... و اما امسال جشنواره ی امسال مارمولک داشت ، با بازی پرستويی ( مردی برای تمام نقش ها ) . مردی که هنوز مزه ی فاطمه گفتنش تو آژانس شيشه ای از يادم نرفته . گاوخونی بهروز افخمی داشت که اکثريت رو نااميد کرد و اقليتی رو مشعوف ، اما به نظر من ارزش ديدن بازی بهرام رادان و انتظامی با همون تاثير هميشگی ش رو داشت . ميهمان مامان داشت . که خوب اگه هامون و سارا نباشه ، بی شک مُهر ِ مهرجويی رو با خودش داره . يه داستان ساده و روان از هوشنگ مرادی کرمانی به اضافه ی مقاديری هنرپيشه ی محبوب . دوئل که پديده ای در جريان سينمای جنگی محسوب می شه و دوستداران اين ژانر سينمايی رو به وجد آورد . و بالاخره ننه گيلانه ، کاری از بانوی سينمای ايران : رخشان بنی اعتماد . اون جا ديگه مهم نبود فيلم به جای ساعت ده ، دوازده و نيم شروع بشه . که مهم نبود تو اون سرمای آخر شب ، کلی از برنامه هات به هم بريزه . مهم نبود به جای ننه گيلانه که قرار بود اپيزود اول باشه ، دو تا اپيزود بی سر و ته ديگه به خوردت بدن و تو وسط خواب و بيداری هی غر غر کنی . می دونی .. بوی جشنواره يعنی همون وقتی که ننه گيلانه - با بازی فوق العاده ی معتمد آريا - قربون صدقه ی پسرش می ره و بی وقفه تر و خشکش می کنه .. اون وقتی که به جاده نگاه می کنه و انتظار دکتر رو می کشه .. و اون جا که با رويای عروسی پسر فلجش ، کله می کشه و شمالی می رقصه .. که وقتی نصفه شب از سينما بيای بيرون ، يه نفس عميق بکشی و دستاتو بکنی تو جيبت و راه بيفتی .. و با خودت فکر کنی که : هووووم ، نه ، ارزشش رو داشت ، بی شک ارزشش رو داشت . جشنواره ای هاش می دونن من چی می گم . |
|
Comments:
Post a Comment
|