Desire knows no bounds |
|
Sunday, February 22, 2004
می خواهم همه ی مرا ببينی
نزديکای ظهر بود . داشتم کتاب هامو مرتب می کردم و ناظری گوش می دادم و کارتی که شعر شجريان رو پشتش نوشته بودی می خوندم که زنگ زدی . برام عجيب بود . يه لحظه فکر کردم شايد خودت رو موظف می دونی بهم دل گرمی بدی که چيزی عوض نشده . که سعی می کنی اين روزها بيشتر باشی تا اين دوران رو بگذرونم ، اما اين که چی تو ذهنت می گذره ، واقعا نمی دونم . وقتی پرسيدی فردا برنامه ت چيه ، باز حسم پر رنگ تر شد . گفتم که طبق معمول کلاس دارم از صبح تا عصر و تو هم ديگه چيزی نگفتی . تصور دوباره ديدنت ، بعد از اين همه وقت ، به خصوص تو اين شرايط ، سخت تر از اونيه که بشه در موردش فکر کرد . نمی دونم چرا . بيشتر از هر وقتی به بودنت احتياج دارم ، اما می ترسم . می دونی ، گفتنش شايد به نظر عجيب بياد . اما اين بار دوست ندارم من رو از زن بودنم جدا ببينی ، می فهمی چی می گم ؟ |
|
Comments:
Post a Comment
|