Desire knows no bounds |
|
Wednesday, February 25, 2004
ترانه های ممنوعه
قرار بود اين جا، اين وبلاگ، يه دريچه باشه برای حرف های ناگفته. برای حرفايی که نمی تونستم يا نمی خواستم بگم. برای نوشتن سفيدی هايی که نخونده بودی. برای نوشتن ناگفته هايی که جلو آدم بزرگا نمی شد گفت، چون با معيارهای خودشون قضاوت می کردن. اولا که نويسنده ی کارپه ديم فقط در حد يک اسم بود، همه چی خيلی راحت بود. اما کم کم سخت شد. وسوسه ی ديدن بقيه ی اسما، باعث شد اسم آيدا هم آروم آروم صاحب يه چهره بشه. بعد تر خواهر کوچيکه از روی بستنی بابارحيم پيدام کرد. قرمز از روی ماجراهای من و تيله ها. اون يکی آقاهه از اون جا که نوشته بودم عادت دارم چارزانو رو صندلی بشينم. اون خانوم کوچيکه هم لابد از علاقه ی من به خرسا! اين روزا يه تيله ی جديد هم اين جا رو می خونه. حتا ديگه تو هم می دونی. و شايد خيلی آشناهای ديگه که نمی شناسمشون ميان اين جا و قصه های روزهای بی خورشيد منو می خونن. يه مدت دوست نداشتم اين رو. دلم نمی خواست تو اين يه وجب جا هم مجبور باشم خودمو سانسور کنم. اما کم کم عادت کردم. نه به سانسور، نه. به اين که خودم باشم و موقع نوشتن به کسانی که من رو بر اساس نوشته هام قضاوت می کنن فکر نکنم. راستش اصلا خوشايند نيست که تصادفا بری سراغ کامپيوتر يکی از آدمای فاميل و تمام صفحات وبلاگت رو save شده ببينی. اما خوب فکر می کنم لابد اونم می دونه مخفی موندن اين جا چقدر برام مهمه، واسه همين تا حالا به روم نياورده. کاش هيچ وقتم نياره. درسته که تو اين دوره، ديگه چيزی به نام حريم شخصی معنا نداره. اونم زمانی که تو با دست خودت دکمه ی پابليش رو می زنی. اما يه جورايی دلم می خواد اونايی که اينجان و می دونن من چی می گم، اونايی که خودشون می دونن مخاطب اين نوشته ن، بذارن همه چی شخصی باقی بمونه. قصه ها رو وارد بازی آدم بزرگا نکنن. بالاخره هر کسی می تونه يه افسانه ی شخصی داشته باشه، نمی تونه؟ در اين جهان غاری برای جنون نمانده است. * * گراناز موسوی |
|
Comments:
Post a Comment
|