Desire knows no bounds |
|
Friday, February 6, 2004
می دونی چی دلم می خواد ؟
دلم می خواد هیچ کی لازمم نداشته باشه ، حتا اگه شده برای يه مدت کوتاه . دلم می خواد هيچ مسووليتی نداشته باشم ، هيچ بايد و نبايدی ، هيچ تعهدی ، حتا اگه شده برای يه مدت کوتاه . دلم می خواد يه خورده سبکی رو تجربه کنم ، سبکی غير وابستگی رو ، سبکی تنهايی رو ، فقط برای يه مدت کوتاه . ××××× هنوز گيجم . ده روزی می شه . درد و گيجی مزمن کلافه م کرده ، کلافه و عصبی و کم جنبه و بهانه گير . و حس می کنم بيش از اون که تنها باشم ، بی کَسم . دور و برم پره از آدمايی که به من احتياج دارن و من پيششون هستم چون لازمه که باشم . اما هيچ کس کنار من نيست . نه که هيچ کس نباشه ها ، می دونی چی نيست ؟ يه وقتايی خسته ای ، خسته . و فقط دلت می خواد يه دوست ، دستی بزنه پشتت و بگه " هی ، من اينجاما " ، همين ! .. اون وقتايی که نميای رسما اعلام کنی که آقا جان نيازمند ياری سبزتان هستيم ! .. اون وقتايی که مثل هميشه بايد حالت خوب باشه و حالت خوب نيست و دلت می خواد ناغافل يکی بياد تو رو فقط به خاطر خودت از اون مودی که هستی در بياره .. اون يه وقتا ، هيشکی نيست . آدما وقتی ميان سراغت که چيزی ازت می خوان . يا اگرم چيزی ازت نگيرن ، چيزی بهت می دن که نمی خوای . می دونی ؟ بعضی وقتا مثلا يه چيزی می خونی يا حرفی می شنوی که حس می کنی دوستت ، يا اصلا دوست هم نه ، يه غريبه ی نسبتا آشنا ، يه جورايی قاطيه ، يا روبراه نيست . بدون اين که کسی ازت توقعی داشته باشه زنگ می زنی و آسمون ريسمون به هم می بافی تا طرف از حالی که داره بيرون بياد . نه کاری براش می کنی ، نه مشکلشو حل می کنی ، هيچی . فقط سر بزنگاه يه سيگنال می فرستی که حواسم بهت هست ، يا دارمت ، يه همچين چيزی .. اون جور وقتا رو می گم که می فهمم هيشکی پيشم نيست .. و گر نه که بعد از مرگ سهراب ، ماشالله چيزی که زياده نوشداروه ! ××××× بعد اتفاق خوب وسط اين همه بی حوصلگی می شه چی ؟ می شه نازنين و غزل و رضا و جشنواره و جاده .. می شه وقتی که يه ناهار خوش مزه درست کنی و بعد يه قرن مامانت رو مهمون کنی .. بعد يه خورده واسش گراناز موسوی و عاشقانه ها و ديالوگ شب های روشن بخونی .. بعدشم بشونيش براش Bruce Almighty بذاری و وسطای دوبله ی فيلم کلی حس های خودتو قاطی ديالوگ های فيلم جا بزنی .. اون وقتايی که اشک تو چشم مامانه جمع می شه بدونی تو دلش چی می گذره ، بدونی الان چی آرزو می کنه .. بهش اطمينان بدی که آرزوت اگه از ته دل باشه برآورده می شه .. و بعد سرتو بکنی تو کتابت تا مامان مغرورت مجبور نباشه بهت چيزی بگه .. که فقط دستشو بکنه لای موهاتو به بهانه ی اين که " موهات چه زود بلند شد " نوازشت کنه .. هاها .. مامانه ی احساساتی رويايی مغرور ! .. می دونم تو کله ت چی می گذره .. کاش دوباره عاشق بشی .. ××××× خوب همه چی برگ برنده و روايت سه گانه به کنار ، به ديدن بازی باران کوثری و فاطمه معتمد آريا می ارزيدن ! اين معتمد آريا بدجوری تو نقش جا ميفته .. دوسش دارم زياد . ××××× هی راستی .. بی خود نيست که اين قد قبولت دارم .. ديشب بيشتر فهميدم اينو . |
|
Comments:
Post a Comment
|