Desire knows no bounds |
|
Sunday, February 8, 2004
قصه ی بی کلام
××××× گاهی لازمه که چيزی نگيم .. گاهی تو ميای پيش من که حرف نزنی .. گاهی کسی فقط مياد پيشت که باهات حرف نزنه .. من و تو خوب اين رو می شناسيم ، نه ؟ اگه می خواستم ، می تونستم جوری ازت بپرسم که برام تعريف کنی . درست مثل تمام اين سال ها که می تونستم بپرسم و نپرسيدم .. اما .. اما اين بار ترسيدم بپرسم .. ترسيدم اگه دوباره نباشم ، نبودنم رو حمل بر دونستنم کنی .. خواستم نپرسم و بدونی که اگه دوستت دارم ، برای خودته و بس .. که دوست داشتنت به هيچ ، به هيچ عامل ديگه ای نمی تونه وابسته باشه و نيست .. و هنوزم مطمئنم چيزی نيست که من ندونم .. تعهد ؟! .. متعهد ! .. برات عجيب بود .. که چرا دوباره ، که چرا بعد از اين همه وقت ، نه ؟ گاهی حتا شنيدن يک صدا برای آدم عقده می شه ، ديگه نتونستم طاقت بيارم .. حالا ديگه عجيب نيست .. سيمرغ افسانه نيست .. عرصه ی سيمرغ هم .. و من و تو که تجربه کرديم ، ديگه اين رو خوب می دونيم .. خوب که نگاه می کنم ، می بينم چيزهايی رو که می خواستم ، به طرز حيرت انگيزی در گذر روزها به دست آورده م .. و می دونم اون چند چيز باقی مونده رو هم به دست ميارم ، می دونم .. ترديدی درش نيست .. و چون ترديدی نيست ، پس پاکه .. و چون پاکه ، پس اصيله .. و چيزی که اصالت داره ، تا هميشه باقی می مونه .. تا هميشه .. ××××× فکر کنم ديگه همه چيو گفتی ، نه ؟ با همه ی اين شباهت ها ، چند سال ديگه دقيقا به اين جايی می رسی که منم ، به همين نتيجه .. و خوب آرزو می کنم اون موقع اين همه بهت سخت نگذره .. همين . |
|
Comments:
Post a Comment
|