Desire knows no bounds |
|
Saturday, February 21, 2004
buoyancy
حالا ديگه اول اسفند هم تاريخی شد برای خودش . يه شب موندگار برای من و تو . حالا ديگه تو تنها آدمی هستی که همه چيز رو می دونی . گفتی عصبانی هستی از دستم . چند بار هم گفتی . گفتی اگه زودتر بهت گفته بودم ، خيلی چيزها ممکن بود تغيير کنه . که لااقل می تونستی برای به دوش کشيدن اين بار ، کمی کنارم باشی . اما من نمی خواستم بارم رو با تو قسمت کنم . می خواستم بری و زندگی خودت رو داشته باشی . می خواستم بری و خوب باشی . دوست داشتم شاد باشی ، از ته دل . و مهم تر از همه ، نمی خواستم جايی باشی که برخلاف قوانينت باشه . هر چند که يک لحظه ، همون وقتی که برای چند ثانيه ی کوتاه تصور نبودنت - برای هميشه نبودنت - اومد تو ذهنم ، همه چی خاکستری و تار شد . اما باز هم داشتم سعی می کردم اين رو بپذيرم و تو رو درگير نکنم . تا خودت اومدی . آروم آروم اومدی و نشستی و گفتی و گفتی ، تا رسيديم به من . شروع قصه سخت بود ، خيلی سخت . اما گفتنش رو برام راحت کردی ، انگار که دارم برات کتاب می خونم . بعد من هم آروم شدم و ديگه از هر چه بود برات گفتم . همه ی وقتايی که بودی و نمی دونستی و نبودی و ... . جواب سوال هات رو گرفتی ، که اگه گفته بودم نه ، نه نبود ، از جنس نبايد بود . کاش اين رو همون موقع بهت گفته بودم . سوال آخرت هم سخت بود ، يکی از سخت ترين ها . شنيدن اون کلمات از زبون خودم برام دردناک بود ، اما يه نفس عميق کشيدم و گفتم ... پووووووووف ، اگه بدونی چقدر سخت بود . بعد می دونی چی شد ، موندن برام سخت شد . يه جورايی به اون همه سبکی عادت نداشتم . دلم می خواست برم و صورتم رو قايم کنم تو بالش ... تمام روز رو به تو فکر کردم و لبخند زدم . ديگه مهم نبود که چی فکر کنی ، يا چيکار کنی . مهم اين بود که کاری رو کردم که تمام يک سال و نيم گذشته دلم خواسته بود . حالا اين که بعدش چی می شه ، خودم هم نمی دونم . اما مهم اينه که ديگه سبکم . آخرش گفتی : " قرارم اين بود که بذارم بری ، که از ذهنم پاک شی . اما نشدی ، اما نشد .. و حالا يه چيز کوچيک ، که می خوام فقط من بدونم و تو " ..... حالا ما يه راز داريم . يه راز کوچيک ، که فقط من می دونم و تو . شب های روشن رو ديدی ، گلدون خريدی ، نگران شدی ، و حالا هم شازده کوچولو : اگر من گلی را بشناسم که در همه ی دنيا تک است و جز در اخترک خودم هيچ جای ديگه پيدا نمی شود و ممکن است يک روز صبح يک بره ی کوچولو ، مفت و مسلم ، بی اينکه بفهمد چکار دارد می کند به يک ضرب پاک از ميان ببردش چی ؟ يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد ؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط يک دانه ازش هست واسه احساس خوشبختی همين قدر بس است که که نگاهی به آن همه ستاره بيندازد و با خودش بگويد : " گل من يک جايی ميان آن ستاره هاست " ، اما اگر بره گل را بخورد برايش مثل اين است که يکهو تمام آن ستاره ها پِتّی بکنند و خاموش بشوند . يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد ؟ |
|
Comments:
Post a Comment
|