Desire knows no bounds |
|
Sunday, February 1, 2004
frygt og baven
ميای و جاری می شی و تمام معادلات آدم رو به هم می ريزی . و من باز ذوب می شم و باز مثل خر تو گل می مونم و باز وسط همه ی اتفاق ها ، می شينم سر همون دو راهی کذايی . اه لعنتی ! تو که خودت همه چيو می دونی ، تو که خودت خوابشو برام تعريف کردی ، نمی شد بقيه شم به عهده بگيری و منو نجات بدی ! حتما بايد وادارم کنی دوباره قدم بزنم روی تمام روزهای سياه و برات بگم که چی شد ؟ .. که همه ی اون روزهايی که می بايست باشی و نبودی ، چی بر من گذشت .. که حالا که وا داده م و خسته و خاک آلود کنار راه نشسته م ، دوباره پيدا بشی و وادارم کنی تکون بخورم و تصميم بگيرم .. به من می گی شهرزاد قصه گو بشم .. اما .. اما قصه های اين شهرزاد ، تلخه .. می ترسم زهرش مسمومت کنه .. می فهمی ؟ اون صدای جادويی به من گفت نترسم ، اعتماد کنم ، و حرف بزنم .. اون صدا به من گفت که اگه قصه م راست باشه ، اون همه ش رو می دونه .. اون صدا گفت اومده که قصه مو بشنوه .. اما نگفت می شنوه و می مونه ، يا می شنوه و می ره .. اما نگفت آخر بازی رو خوب می دونه و می خواد بازی من رو تماشا کنه .. اما نگفت می خواد ايمان منو محک بزنه .. لعنتی من ابراهيم خوبی نيستم .. اگر آتش بسوزونتم ؟؟ |
|
Comments:
Post a Comment
|