Desire knows no bounds |
|
Thursday, February 12, 2004
Vertigo
اين روزها منگم هنوز .. گيج از شنيدن حرف هات و گيج تر از بازی های زندگی .. دچار فلج مغزی موضعی هستم که از قضا پر بدک نيست .. آدم ها را کمتر می فهمم و حوصله ی فهماندن هم ندارم .. در سکوتی مسالمت آميز با خودم و ديگران به سر می برم .. تو هم گاه و بی گاه می آيی و می روی و من هربار دلم برايت پر می کشد و هر بار لبخندی می زنم که انگار آب از آب تکان نخورده و من بی تو تا ابد زنده می مانم .. يادم که می افتد لبخند می زنم هنوز ، از همان وقت که گفتی خواهرزاده ات هم نام من شده . امروز با تيله ها شيشليک شانديز خورديم و کيک شکلاتی بی بی و چای خانه ی ما و مخلفات .. از تو که پرسيدند ، ديدم کم می شوی وقتی می خواهم بگويمت .. دوست داشتم همان که هستی را تصوير کنم ، اما کلمه نداشتم .. امروز خوب تر از روزهای قبل بود ، اما به همان گيجی .. لحظه ها از ذهنم فرار می کردند و تلاشی نمی کردم بگيرمشان .. تو می آمدی و در را باز می گذاشتم که بنشينی رو به رويم و نگاهم کنی .. می دانی ، هوايی شده ام به گمانم .. و همين روزهاست که ابر سياه باز بيايد و از هميشه سخت تر بگذرد .. دلم بيشتر از هر چيز ، سبکی می خواهد .. سبکی و بی باری .. به سکوتی دنباله دار نياز دارم .. سکوتی طولانی و ممتد .. و يک اعتراف : دلم تو را می خواهد .. بيش از هر چيز ديگری . |
|
Comments:
Post a Comment
|