Desire knows no bounds |
|
Tuesday, March 16, 2004
پل خاکستری
صدايت گرم است. گرم و آرام. می خندی و شادمانه برايم می گويی. ساعت ها و ساعت ها. انگار سر بر شانه ام گذاشته باشی و دستانم سر بخورند روی موها و گونه هات. و تو پس از روزه ای طولانی، لب به افطار سخن گشوده باشی تا سپيده ی صبح. من اما خاموش و سال خورده، لب تر می کنم با گرمای حضورت و مست می شوم تا خود ِ روز. روز می آيد و مرا غرق می کند در تمام پلشتی هاش. سايه ی ابر سياه شوم رنگ می اندازد روی نارنجی ها و ليمويی ها و سبزها، و انحنای لبخندم زهرآگين می شود. يادم می آيد رها شده ام ميان جاده ای پر پيچ و خم و بيهوده دنبال نشان مقصد می گردم. يادم می آيد نشسته ای آن سوتَرَک و نگاهم می کنی با چشمانی نگران. لبخند می زنم و نگاهت گرمم می کند و فراموش می کنم که گم شده ام. وسوسه ی غريبی ست. آن سو آب است که دعوتم می کند به تر شدن، به دل شدگی، به رهايی. و اين سو تو، که وسوسه ی دستان آب را پس می زنی و می خوانيم به سمت زندگی. |
|
Comments:
Post a Comment
|