Desire knows no bounds |
Friday, March 19, 2004
زيباتر شبی برای مردن*
دو نقطه عطف بزرگ تو زندگيم، و هر دوهم کنار غار تنهايی هات. چقدر از آخرين بار ِ اون سال ها گذشته، نه؟ چقدر راه اومديم تا دوباره برسيم به همين نقطه، تا باز همه چيز تغيير کنه. نقطه ی عطف هميشه برام جذاب بوده. از همون سال های دبيرستان و تاب خوردن لا به لای فرمول ها و منحنی ها و نمودارها. پيدا کردن نقطه ی عطف! نقطه ای که با تعريفش، تغييرات ناگهانی و عجيب غريب نمودار توجيه می شد و خيال همه راحت! حالا باز تو همون نقطه بوديم و اين بار چقدر متفاوت. اون بار شايد عاشقی می کرديم تا زندگی کنيم و اين بار عاشقی رو زندگی می کنيم. اون سال ها گذشت زمان مفهومی نداشت، اين بار اما انگار بار لحظه ها فرق کرده، انگار لحظه ها رو سر می کشيم تا جاودانه بشن، انگار از سُر خوردن ثانيه ها فرار می کنيم. می دونی.. اگه قرار بود نوع مردنمو خودم انتخاب کنم، تا همين قبل ترها دوست داشتم تو دريا بميرم. تو آغوش آبی که انتها نداره. اما حالا نه، حالا دلم می خواد يه جور ديگه بميرم. همون جوری که خودمو تو بغلت قايم کرده بودم و قلبت درست زير گوشم می تپيد. همون جوری که دستات منو از تمام دنيای بيرون جدا کرده بود و در پناه خودش گرفته بود. تو همون آرامش ته دنيا. پُرم می کنی. اون قدر پُر که چشم هام رو می بندم و آگاهانه همه ی قوانين رو زير پا می ذارم... کنار غارت می ايستی و خودت رو پيامبر گناهکار خطاب می کنی... من اما می خندم ومی گم: تو که بی خدا مبعوث شدی، اما خدای من اين بار طرف منه، مطمئنم... نگاهم می کنی و با لبخند موهام رو می زنی پشت گوشم، به نشانه ی دلداری! ... خدای من رو دوست داری. اما باور؟ نه گمانم. از جلو نگاهم می کنی، از نزديک ِ نزديک. نگاهم رو می دزدم و حواست رو پرت می کنم. که نبينی برق زندگی ِ اون سال ها رفته و جز دو تکه شيشه ی سرد و بی روح چيزی باقی نمونده. دوست نداری چشم هام رو ببندم، سرم رو پايين بندازم، يا صورتم رو برگردونم. سردم می شه. از تمام اين سال ها به لرزه می افتم و يخ می بندم... نزديک ميای و گرمم می کنی. آروم آروم... ذوب می شم و سبک... دورم می کنی. دورم می کنی از زندگی با تمام آدم هاش. دور ِ دور، اون قدر که جز تو هيچ کس نيست و دنيا انگار خودش رو به خواب زده. دور ِ دور، تا بالای ابرها... آرومم می کنی. آروم، لبريز، و پُر از اعتماد. اعتماد به خودم، به تو، و به زندگی... بعد يواش يواش رهام می کنی... پام دوباره به زمين می رسه، زمين سخت. زمينی که به جای تو، بايد به اون متکی باشم، به اون متکی بمونم... يادم می دی گرم بمونم، يادم می دی يخ نزنم، و رهام می کنی... هُلم می دی به سمت زندگی، و می ری. و من، داغ و تنها، راه ميفتم تا باز به تو برسم. به تو که طعم زندگی هستی و بوی کوه می دی، بوی کوه بارون خورده. ... و چشمانت با من گفتند که فردا روز ديگری ست آنک چشمانی که خمير مايه ی مهر است وينک مهر تو: نبرد افزاری تا با تقدير خويش پنجه در پنجه کنم. * پ.ن: سه جمله ت توی ذهنم مونده. درشت و پررنگ... چرا؟؟ ... شيطنت نکن دختر، شيطنت نکن. v = 3v' رفته سفر، چند ماهی می شه..... * شاملو |
Comments:
Post a Comment
|